تار زخمی آسمان بار دیگر غرش کرد و باران با شدت بیشتری بر ناودان های خانه فرود آمد.
باد از میان درخت های عریان میگذشت و پنجره اتاق را به رقص وا میداشت.
موهایش در بازی باد شریک شده بود و بی قرار به این طرف و آن طرف میرفت و گاهی هم بر پیشانی بلندش بوسه میزد
با این حال گریزی نبود!
اما او بی توجه بر لب پنجره ی اتاق خیالاتش نشسته بود و در هاله ای از دود سیگار به نقطه ای کور خیره شده بود..
حتی به سیگار بین انگشتانش هم بی اعتنا بود
انقدر غرق در خیالاتش بود که صدای قدم هایم را نمی شنید..
صدایش زدم
بی حواس به سویم برگشت و خیره ی چشمانم شد؛حیرت زده شدم وقتی که چشمانش را دیدم؛چشمانش با دو سیاه چاله عمیق و سیاه هیچ تفاوتی نداشت!
سعی کردم لبخندم مصنوعی جلوه نکند وفنجان قهوه را به سمتش گرفتم.
بی توجه سر برگردان و دوباره خیره ی همان نقطه کور خیالش شد اما اینبار سیگار هم بین لب هایش جا خوش کرده بود.
فنجان قهوه را به آرامی روی میزی که در کنارش بود گذاشتم و باز به تصویر اسطوره ایش که کمی خسته و درد مند به نظر میرسید، خیره شدم.
بغض حجیمی را دیدم که در سیبل گلویش بالا پایین شد و عمیق ترین کامی که میتوانست را از سیگار گرفت؛آنقدر عمیق که من تندی سیگار را تاب نیاوردم و به سرفه افتادم.
چشمانش را بست!
نمیدانم از تلخی کام عمیقی که از سیگار گرفته بود یا اینکه میخواست نیش اشکی که در کاسه چشمانش خانه کرده بود را از من پنهان کند..
سرم را پایین انداختم؛انگار خیال حرف زدن نداشت،
بی حوصله تر از آن هم بود که شنوای حرف های من باشد
برگشتم تا او را با خاطراتش تنها بگذارم که چشمم به فنجان قهوه افتاد..
و فنجان قهوه هنوز انتظار بوسه هایش را میکشید..
#سمانه_صالحی
🍏
@Ayyezeh