شب اولی که از دست داده بودمش مثل آدمی که به جنون رسیده بود تو کوچه پس کوچه های شهر می چرخیدم.
از سر ناچاری پناه بردم به خونه ی بابا بزرگ، آخه اونجا دیگه کسی سوهان روحم نمی شد و تا صبح نمی خواست قصه ی حسین کرد شبستری رو تعریف کنم که دست از سرم بردارند.
خونه ای که پا گذاشتم داخلش،
وسطش یه حوض بزرگ داشت که دور تا دورش رو مادربزرگم گلدون چیده بود.خیره مونده بودم به گلدون ها و ماهی های داخل حوض که دست بابا بزرگ رو شونم نشست.
خوب یادمه که تا صبح بدون اینکه یک کلمه نصیحتم کنه یا برام داستان بگه کنارم نشست.
منم بعد از اینکه نفسمو با صدا دادم بیرون چشم دوختم به ماه توی آسمون، انگار که معشوقه ی از دست رفتمو اونجا می خواستم پیدا کنم.آخه وقت و بی وقت بهش می گفتم مهتاب من ، ،ماه شب چهارده ی دوست داشتنی، اونم فقط با یه لبخند جوابمو میداد.
انگار که بابا بزرگ هم رد نگاهمو دنبال کرده بود و مثل من چشم از ماه بر نمی داشت.
چند وقت بعد به نظر می رسید اوضاع بر وفق مراد خانوادمونه که بابا بزرگ از دنیا رفت...
وصیت کرده بود که تمام کتاب ها و یادداشت هاش به من برسه....
اولین کتابی که باز کردم بخونم وسطش عکس یه دختر چشم و ابرو مشکی رو دیدم که اصلا شبیه مامان بزرگم نبود....!!!!! چشمای درشت و کشیدش با ادم حرف می زد ،مژه هاش به طرز عجیبی فر خورده و بلند بودند .
پشت عکس درشت نوشته بود ماه بانو ،
حالا می فهمم که چرا تا صبح دست بابا بزرگ رو شونم جا خوش کرده بود و ماه شب چهارده مهمون چشم های گریون و پر از غم هر دوتامون بود.
#سعید_سجادیان
@ayyezeh
از سر ناچاری پناه بردم به خونه ی بابا بزرگ، آخه اونجا دیگه کسی سوهان روحم نمی شد و تا صبح نمی خواست قصه ی حسین کرد شبستری رو تعریف کنم که دست از سرم بردارند.
خونه ای که پا گذاشتم داخلش،
وسطش یه حوض بزرگ داشت که دور تا دورش رو مادربزرگم گلدون چیده بود.خیره مونده بودم به گلدون ها و ماهی های داخل حوض که دست بابا بزرگ رو شونم نشست.
خوب یادمه که تا صبح بدون اینکه یک کلمه نصیحتم کنه یا برام داستان بگه کنارم نشست.
منم بعد از اینکه نفسمو با صدا دادم بیرون چشم دوختم به ماه توی آسمون، انگار که معشوقه ی از دست رفتمو اونجا می خواستم پیدا کنم.آخه وقت و بی وقت بهش می گفتم مهتاب من ، ،ماه شب چهارده ی دوست داشتنی، اونم فقط با یه لبخند جوابمو میداد.
انگار که بابا بزرگ هم رد نگاهمو دنبال کرده بود و مثل من چشم از ماه بر نمی داشت.
چند وقت بعد به نظر می رسید اوضاع بر وفق مراد خانوادمونه که بابا بزرگ از دنیا رفت...
وصیت کرده بود که تمام کتاب ها و یادداشت هاش به من برسه....
اولین کتابی که باز کردم بخونم وسطش عکس یه دختر چشم و ابرو مشکی رو دیدم که اصلا شبیه مامان بزرگم نبود....!!!!! چشمای درشت و کشیدش با ادم حرف می زد ،مژه هاش به طرز عجیبی فر خورده و بلند بودند .
پشت عکس درشت نوشته بود ماه بانو ،
حالا می فهمم که چرا تا صبح دست بابا بزرگ رو شونم جا خوش کرده بود و ماه شب چهارده مهمون چشم های گریون و پر از غم هر دوتامون بود.
#سعید_سجادیان
@ayyezeh