من هرگز توزندگی
م کلمه ای به اسم نا امیدی و شکست رو از والدینم یاد نگرفتم..وظیفه مم اینه که هرگز چیزی که از والدینم یاد نگرفتم رو از کس دیگه ای یاد نگیرم..
توزندگی باید شهامت داشت کسی که توان خراش داشتن از خار رو نداشته باشه هیچ حقی نداره که آرزوی گل سرخ بکنه.. من سختی این راه رو تا تهش تحمل خواهم کرد..نتیجه شو از تو میخوام...خدایا صدامو میشنوی..؟
حنان رو کرد به سمت بالا به طرف تراس اتاق اناهیتا خیره بود که یهو آرمان از پشت دستشو گذاشت رو شونش..حنان برگشت سمتش..آرمان گفت هی داداش مگه تو نباید الان پیش پدرجون باشی دارین راهی سفر میشینا این لباس نگهبونا چیه تنت کردی..
حنان تعجب کرد و گفت بله؟!
آرمان گفت داداش چیزی زدی نصف شبی؟!پرسیدم این چیه پوشیدی؟
حنان گفت داداش دیگه چیه..تو دیگه کی هستی..چرا مزخرف میگی برو کنار ببینم..
آرمان شوکه شد و گفت دههه..ینی چی..هی داداش کجا داری میری..هی..آرنننن..بابا وایستا نصف شبی داری از قصر میری بیرون؟! داداششش
ای بابا این چش بود..
آرمان سرشو انداخت پایین و راه افتاد بره پیش ساندیپ که یهو تو سالن خورد به آرمان..
از دیدنش حسابی ترسید و گفت آیییییی خدای من..یا خدا تو..تو اینجا چیکار میکنی پناه برخدا این دیگه چه مدلشه ..آرن با تعجب گفت ینی چی این چه مدلشه؟ خب دارم میرم حاضر بشم.. داریم با پدر عازم سفر مهم سیاسی میشیم تو هم برو آماده شو..
آرمان با ترس درحالی که شوکه بود گفت داداش آرن تو..خودتی؟! تو واقعا آرنی؟!
آرن لبخندی از روی عصبانیت زد و گفت نه سایه شم..چته تو نصف شبی زده به سرت منم دیگه آرن خوب نگام کن داداش ببین منم..آرننن..
آرمان به پشت سرش نگاه کرد و گفت اگه تو آرنی..پس اونی که من چن لحظه پیش دیدمش کی بود..من همین چن لحظه پیش جلوی در ورودی قصر دیدمت..تو..رفتی بیرووون...آرن شوکه شد و محکم خندید...؛ آرمان تو نصف شبی چیزی زدی؟! شرابی چیزی خوردی؟! ببینم داداش تو مستی؟! آرمان گفت داداش مسخره نکن به خدا دارم راست میگم...آرن لبخندش کم رنگ شد و رفت تو فکر...
❌کپی ممنوع❌
❄️
@World_Of_Mandaa