همهچیز از اونجایی شروع شد که برای ندیدنِ آدما هزینه ی زیادی، صرفِ رفتوآمد با تاکسی میکردم که مدت کمتری کنارشون باشم، مدت کمتری شنواشون باشم و یا در کل هیچ جای روزم نباشن... تمامِ انرژیِ اجتماعی بودنم رو صرف دانشگاه میکردم... بماند که هرلحظه دلم میخواست فرار کنم به اتاقم، به تنها مکانامنم، بینِ کتابها... چندماهی گذشت و بعد به خودم گفتم «وقتی آدما رو نبینی چطور توقع داری ادبیاتِ بودنت ملموس باشه؟! حواست هست؟ باید داستانشون رو همراه بشی تا بتونی به زیبایی وصفشون کنی» پیش خودت بمونه که بالغِ درونم به شدت تاثیرگذاره و به نوعی ازش حساب میبرم... طوریکه اینروزا سعی میکنم از کُنجِ عُزلَتم دل بکنم و اتوبوسسواری کنم و لحظهها رو کشف... لبخندی باشم برای پیرامونم برای کسایی که در طول روز از کنارم میگذرن... میدونی؟ شاید زندگی همینه...
_اتاقِزیرشیروانیِذهنم
_بخش اول
_اتاقِزیرشیروانیِذهنم
_بخش اول