دلم میخواست از ترسهایم برایت بگویم. مثلا بگویم عزیزم من میترسم آثار این زخمها تا ابد در حافظهام بماند. از یأس و احساس گمگشتگی که مرا احاطه کرده است میترسم.
میترسم از اینکه دستهایم با حسرت بهسمت چیزهایی دراز میشوند که دیگر وجود ندارند، مانند دستهایت.
از اینکه دیگر هرگز نجات نیابم و نجات دهنده مرا رها کرده باشد؛ یا بدتر از آن از اینکه نجات دهندهای وجود نداشته باشد میترسم.
برای چشمهایت