نگاهش به دریا بود و داشت با سنگهای توی دستش بازی میکرد.
نمیدونستم سنگها رو برای چی جمع میکنه...
ازش پرسیدم.
خندید. گفت؛ دوست دارم دیگه خودمم نمیدونم چرا!
من دوست نداشتم. ترجیح میدادم تا جایی که پلکهام خسته بشن، غنیمت بشمرم کنار دریا بودن رو. با چشمام زل بزنم به گیسای پریشونش که میریزه روی شونه ساحل و با گوشام استراق سمع کنم نجواهاشون رو. گاهی هم میرفتم جلوتر. میایستادم روی حدفاصلی که مانع میونشون بود. آب روی پاهام رو نوازش میکرد و دونه های ریز شن، مهمون ناخونده کف پام میشدن.
میگفت از آب بدش میاد. دریا رو دوست داره ولی دریا رفتن رو نه.
حالا که میگذره از اون روزا، بهش حق میدم سنگ جمع کنه.
شاید ذخیره برداشتن برای دلتنگی روزای فراق از روزای وصال، لازمه هر رابطهای باشه...
-مریم نوغانی