دقیقا در این نقطه ای که ایستاده ام
قلب مچاله ای در دستانم است و مغز سنگ شده ای در سرم...
هر لحظه حوالی گریه میدوم و باز نقطه صبر باز می گردم
روحی دارم ماجراجو، که طاقت گریه را ندارد.
او نمی گذارد قطراتی از چشمانم سرازیر شوند...
روح سرکش من بیش از جسمم به گریه نیاز دارد ولی مقاومت می کند...
هر زمان که بغضی، گریبان شاهراه تنفسی ام می گیرد، این جمله را پشت سر هم بیان می کند:
از قدیم الایام می گفتند: مرد که گریه نمی کند...
اما من به روح خسته ام می گویم: زن که گریه نمی کند...
بله درست است. من یک زنم. یک زن با ویژگی های خاص
با قدم هایی مطمئن و هدفمند
با استقلال و آزادی ذاتی
می بینید...
تفاوت های جنسیتی آنقدر زیاد است که حتی در زمزمه های روح من هم دیده می شود...
آه باز پر حرفی کردم...
داشتم از تقابل روح و جسمم برایتان می گفتم
روح سرکش من، هرگز رام نخواهد شد. یعنی خودم نمی خواهم رام شود...
او را این گونه بیشتر دوست می دارم.
روحیه سلطه گری اش را تحسین می کنم.
اما مگر نباید روح، بیشتر از جسم، درد قلبی مچاله و مغزی سنگ شده را درک کند!؟
پس چرا اینقدر بی حس هستم!؟
دیگر نمی دانم
یعنی دیگر نمی خواهم بدانم
به قول شاعر که میفرماید:
*ای خوشا عمر که در بی خبری سر گردد
کاش می شد به همان بی خبری برگردم*
نمی توان به بی خبری بازگشت...
اما می توان خبردار نشد
پس ترجیح من بر بی خبری ست، تا شنیدن اخباری که مرا سنگ تر از سنگ کند...
گاهی حوالی گریه دویدن آنچنان هم بد نیست
غین.
قلب مچاله ای در دستانم است و مغز سنگ شده ای در سرم...
هر لحظه حوالی گریه میدوم و باز نقطه صبر باز می گردم
روحی دارم ماجراجو، که طاقت گریه را ندارد.
او نمی گذارد قطراتی از چشمانم سرازیر شوند...
روح سرکش من بیش از جسمم به گریه نیاز دارد ولی مقاومت می کند...
هر زمان که بغضی، گریبان شاهراه تنفسی ام می گیرد، این جمله را پشت سر هم بیان می کند:
از قدیم الایام می گفتند: مرد که گریه نمی کند...
اما من به روح خسته ام می گویم: زن که گریه نمی کند...
بله درست است. من یک زنم. یک زن با ویژگی های خاص
با قدم هایی مطمئن و هدفمند
با استقلال و آزادی ذاتی
می بینید...
تفاوت های جنسیتی آنقدر زیاد است که حتی در زمزمه های روح من هم دیده می شود...
آه باز پر حرفی کردم...
داشتم از تقابل روح و جسمم برایتان می گفتم
روح سرکش من، هرگز رام نخواهد شد. یعنی خودم نمی خواهم رام شود...
او را این گونه بیشتر دوست می دارم.
روحیه سلطه گری اش را تحسین می کنم.
اما مگر نباید روح، بیشتر از جسم، درد قلبی مچاله و مغزی سنگ شده را درک کند!؟
پس چرا اینقدر بی حس هستم!؟
دیگر نمی دانم
یعنی دیگر نمی خواهم بدانم
به قول شاعر که میفرماید:
*ای خوشا عمر که در بی خبری سر گردد
کاش می شد به همان بی خبری برگردم*
نمی توان به بی خبری بازگشت...
اما می توان خبردار نشد
پس ترجیح من بر بی خبری ست، تا شنیدن اخباری که مرا سنگ تر از سنگ کند...
گاهی حوالی گریه دویدن آنچنان هم بد نیست
غین.