کنار ساحل غرق در تفکرات و افکارم بودم.
خورشید داشت طلوع میکرد؛برای دیدن اون تمام شب رو منتظر بودم،تمام شب درحال گوش دادن به اهنگ هایم بودم در انتظار پایان اخرین اهنگ؛تکراری برای اهنگ ها و دادن فرصتی دوباره بهشون...گوش ها و سرم پر بودن از صدای افراد مختلف،همه رو میشناختم و حضورشون رو در کنار خودم احساس میکردم اما من تنها بودم.در خودم گم شده بودم کنترل شخصیت هایم را از دست داده بودم همه جا را غوغا فرا گرفته بود؛در این حین با یکی از خودم فکر میکردم کاش یکی بیاید و مرا با خود ببرد یا نویسنده مرا پاک کند، یا یکی بیاید که مرا یکی کند از چندتا بودن خسته بودم.انتظار میکشیدم.
انتظار کار همیشگیه من بود حالا هم برایم یک عادت روزانه محسوب میشد؛دگر توانایی تنها انتظار کشیدن را از دست داده بودم،چرا خورشید طلوع نمیکرد!؟
دیوانه وار به سمت دریا دویدم فریاد زدم انقدری ادامه میدهم که به عمق دردهایم نفوذکنی...
با هر قدم بیشتر فرو میرفتم، با هر موج بیشتر زیر پایم خالی میشد، موج ها قوی تر میشدند،تا گردن زیر آب بودم؛به اسمان نگاه کردم حال خورشید کامل شده بود:
_حیف باشد غوغای رنگ های در هم امیخته ی خورشید را ندیدم.
موج عظیم و ناگهانی ای مرا فرا گرفت،
تکانم داد و مرا در خود حل کرد،باز هم انتظار کشیدم تا مرا نجات دهد چشمانم در حال بسته شدن بود که یکی از من ها بلند در تفکراتم گفت:
اگر تو اقیانوس ارام بودی،چرا بجای تسکین درد هایم مرا بلعیدی؟
پایان من و خاموشی...
خورشید داشت طلوع میکرد؛برای دیدن اون تمام شب رو منتظر بودم،تمام شب درحال گوش دادن به اهنگ هایم بودم در انتظار پایان اخرین اهنگ؛تکراری برای اهنگ ها و دادن فرصتی دوباره بهشون...گوش ها و سرم پر بودن از صدای افراد مختلف،همه رو میشناختم و حضورشون رو در کنار خودم احساس میکردم اما من تنها بودم.در خودم گم شده بودم کنترل شخصیت هایم را از دست داده بودم همه جا را غوغا فرا گرفته بود؛در این حین با یکی از خودم فکر میکردم کاش یکی بیاید و مرا با خود ببرد یا نویسنده مرا پاک کند، یا یکی بیاید که مرا یکی کند از چندتا بودن خسته بودم.انتظار میکشیدم.
انتظار کار همیشگیه من بود حالا هم برایم یک عادت روزانه محسوب میشد؛دگر توانایی تنها انتظار کشیدن را از دست داده بودم،چرا خورشید طلوع نمیکرد!؟
دیوانه وار به سمت دریا دویدم فریاد زدم انقدری ادامه میدهم که به عمق دردهایم نفوذکنی...
با هر قدم بیشتر فرو میرفتم، با هر موج بیشتر زیر پایم خالی میشد، موج ها قوی تر میشدند،تا گردن زیر آب بودم؛به اسمان نگاه کردم حال خورشید کامل شده بود:
_حیف باشد غوغای رنگ های در هم امیخته ی خورشید را ندیدم.
موج عظیم و ناگهانی ای مرا فرا گرفت،
تکانم داد و مرا در خود حل کرد،باز هم انتظار کشیدم تا مرا نجات دهد چشمانم در حال بسته شدن بود که یکی از من ها بلند در تفکراتم گفت:
اگر تو اقیانوس ارام بودی،چرا بجای تسکین درد هایم مرا بلعیدی؟
پایان من و خاموشی...