ماهکم بافنده ای ماهر بود
چنان چشمانم را به گیسوانش بافته بود که گویی حیاتم به ابریشم میان موهایش وابسته بود
روزی در آن روزها جوری برید نفسم را که انگار نه انگار فقط گیسوانش را کوتاه کرده بود
ز او پرسیدم : به یاد داری؟ آن روزی که باران بهاری بر ابریشم هایت بوسه میزد و من مسحور براقی و بوی بهشتی آن بودم؟برایم بگو جان من ، مگر به عشق میان دو عاشق دلخسته قسم نخوردی که هیچگاه دلیل نفس هایم را به باد نخواهی داد؟!
پاسخ داد : مرتو فقط چیزی را میپرستت که کامل آن را تصاحب نکرده است ، راستش را بخواهی از پرستش شدن توسط تو ترسیدم!
چنان چشمانم را به گیسوانش بافته بود که گویی حیاتم به ابریشم میان موهایش وابسته بود
روزی در آن روزها جوری برید نفسم را که انگار نه انگار فقط گیسوانش را کوتاه کرده بود
ز او پرسیدم : به یاد داری؟ آن روزی که باران بهاری بر ابریشم هایت بوسه میزد و من مسحور براقی و بوی بهشتی آن بودم؟برایم بگو جان من ، مگر به عشق میان دو عاشق دلخسته قسم نخوردی که هیچگاه دلیل نفس هایم را به باد نخواهی داد؟!
پاسخ داد : مرتو فقط چیزی را میپرستت که کامل آن را تصاحب نکرده است ، راستش را بخواهی از پرستش شدن توسط تو ترسیدم!