#ناجے ♥
مدتی از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود.
با مادرم رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. متب هم باید تحت نظارت پزشک باشه.
بعد گفتم: اجازه بدین من باهاش بیام، هر چقدر هم هزینه اش باشه پرداخت می کنم.
هرچه گفتم واصرا کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می کردند. وقتی برگشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا.
مادر نشست سر راه مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی دونم! داداشت رو نمیذارن بیاد. حال منم که میبینی چطوریه. باید خودت این مشکل رو حل کنی!
فردا صبح دیدم مادر زود تر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام، خبریه!؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده!
مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم. من وسط یه بیابان شسته بودم.
با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سرش حرکت می کردند. ردیف پشت سرهم.
لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا اومد جلو. دستم رو گرفت. تو بیابون حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا، من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر، این هم حرم امام حسین(ع)!
ضریح رو تو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می کردم که یک دفعه از خواب پریدم. من مطمئنم علیرضا با من میاد.
***
هفته ی بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت. درحالی که حتی یکی از قرص ها رو هم نخورده بود.
اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم، دیگر به آن دارو احتیاج پیدا نکرد!
#منبع : اپلیکیشن شهید علیرضا کریمی
مدتی از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود.
با مادرم رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. متب هم باید تحت نظارت پزشک باشه.
بعد گفتم: اجازه بدین من باهاش بیام، هر چقدر هم هزینه اش باشه پرداخت می کنم.
هرچه گفتم واصرا کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام می کردند. وقتی برگشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا.
مادر نشست سر راه مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمی دونم! داداشت رو نمیذارن بیاد. حال منم که میبینی چطوریه. باید خودت این مشکل رو حل کنی!
فردا صبح دیدم مادر زود تر از ما بلند شده. خیلی شاد و خوشحال مشغول آماده کردن صبحانه بود. با تعجب بلند شدم. رفتم سر سفره. گفتم: سلام، خبریه!؟ شک نداشتم که حتما دوباره اتفاقی افتاده!
مادر با هیجان خاصی گفت: دیشب علیرضا اومد به خوابم. من وسط یه بیابان شسته بودم.
با دوستاش اومدن. پسرم یه پرچم سبز تو دستش گرفته بود. خیلی از دوستانش پشت سرش حرکت می کردند. ردیف پشت سرهم.
لباس همشون سبز و خیلی هم نورانی بود. علیرضا اومد جلو. دستم رو گرفت. تو بیابون حرکت کردیم تا رسیدیم کربلا، من رو برد کنار ضریح و گفت: مادر، این هم حرم امام حسین(ع)!
ضریح رو تو بغل گرفتم و داشتم با گریه زیارت می کردم که یک دفعه از خواب پریدم. من مطمئنم علیرضا با من میاد.
***
هفته ی بعد مادر راهی کربلا شد. هشت روز بعد هم برگشت. درحالی که حتی یکی از قرص ها رو هم نخورده بود.
اصلا هم مشکل جسمی پیدا نکرده بود. حتی بعد از سفر هم، دیگر به آن دارو احتیاج پیدا نکرد!
#منبع : اپلیکیشن شهید علیرضا کریمی