💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_سوم
به دیواره آسانسور تکیه می دهم و به صدای موسیقی ملایمی که پخش می شود گوش می کنم . در آسانسور که باز می شود . ماهان و مادرش را جلوی در آسانسور می بینم .نگاهم که به صورت سرخ و ناراحت امیر طاها می افتد می فهمم از این دیدار اصلا خوشحال نیست .
قبل از این که کسی حرفی بزند امیر طاها به سرعت می گوید:
- سلام زهرا خانم اگر اجازه بدید آهو را ببرم خونه حالش خوب نیست
و دوباره دستش را دور کمرم حلقه می کند و مرا با خشونت به سمت در می کشد. در خانه را با کلید باز می کند و من را به داخل خانه هل می دهد. در را که می بندد می گوید :
- برو روی تخت من بخواب آن جا گرم تره منم برم برات آب بیارم دارو هات و بخوری .
نگاهم را به داخل خانه می گردانم . همه خانه پر است از ظرفهای کثیف . خرده های چیبس و پفک . بطریها و لیوان های نوشیدنی خالی و نیمه خالی و جعبه های نیم خورده پیتزا .
مثل من نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید :
- نمی خواد نگران باشی زنگ می زنم یکی بیاد اینجا را تمیز کنه تو فقط استراحت کن .
روی تخت دراز می کشم و به ساعت روی دیوار نگاه می کنم ساعت هفت و نیم است یعنی چه ساعتی امیر طاها من را به درمونگاه برده. چند ساعت توی آن بالکن سرد بودم .اصلا کی مهمانیش تمام شده . خسته و گیجم . امیر طاها با یک لیوان آب بر می گردد . از داخل پلاستیک داروها قرص و کپسولی در می آورد و به دستم می دهدو می گوید:
- اینا را بخور . شش ساعت دیگه هم باید از همینا بخوری .
داروها را از دستش می گیرم و توی دهانم می گذارم لیوان آبی که برایم آورده سر می کشم . امیر طاها لیوان آب را از دستم می گیرد و می گوید :
- به فاطمه خانم زن آقا برات سرایدار ساختمان گفتم بیاد خانه را تمیز کنه سوپ هم برات بپزه منم دیگه میرم خیلی دیرم شده .
دراز می کشم و چشم هایم را می بندم نمی دانم چرا از این که امیر طاها من را با این وضعیت دست یک غریبه می دهد ناراحت هستم . اصلا چرا باید ناراحت باشم امیر طاها خودش هم غریبه است شاید حتی غریبه تر از این فاطمه خانم . سرم پر است از فکر های ضد و نقیض و جور وا جور . می خوابم و بیدار می شوم دوباره می خوابم و دوباره بیدار می شوم زمان را گم کرده ام ، مکان را هم یک لحظه توی خانه هستم و لحظه دیگر توی مدرسه و بعد سر از کار گاه قالی بافی حاج سالار در می آورم . با صدای زنی از خواب می پرم . زن مسن است با لهجه غلیظ شمالی :
- خانم جان ، خانم جان ، پاشید براتون سوپ پختم پاشید سوپتون را بخورید منم دیگه باید برم خونه ی مهندس عضدی خانمش خیلی وقته منتظرم هست.
#آهو
#پارت_سی_و_سوم
به دیواره آسانسور تکیه می دهم و به صدای موسیقی ملایمی که پخش می شود گوش می کنم . در آسانسور که باز می شود . ماهان و مادرش را جلوی در آسانسور می بینم .نگاهم که به صورت سرخ و ناراحت امیر طاها می افتد می فهمم از این دیدار اصلا خوشحال نیست .
قبل از این که کسی حرفی بزند امیر طاها به سرعت می گوید:
- سلام زهرا خانم اگر اجازه بدید آهو را ببرم خونه حالش خوب نیست
و دوباره دستش را دور کمرم حلقه می کند و مرا با خشونت به سمت در می کشد. در خانه را با کلید باز می کند و من را به داخل خانه هل می دهد. در را که می بندد می گوید :
- برو روی تخت من بخواب آن جا گرم تره منم برم برات آب بیارم دارو هات و بخوری .
نگاهم را به داخل خانه می گردانم . همه خانه پر است از ظرفهای کثیف . خرده های چیبس و پفک . بطریها و لیوان های نوشیدنی خالی و نیمه خالی و جعبه های نیم خورده پیتزا .
مثل من نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید :
- نمی خواد نگران باشی زنگ می زنم یکی بیاد اینجا را تمیز کنه تو فقط استراحت کن .
روی تخت دراز می کشم و به ساعت روی دیوار نگاه می کنم ساعت هفت و نیم است یعنی چه ساعتی امیر طاها من را به درمونگاه برده. چند ساعت توی آن بالکن سرد بودم .اصلا کی مهمانیش تمام شده . خسته و گیجم . امیر طاها با یک لیوان آب بر می گردد . از داخل پلاستیک داروها قرص و کپسولی در می آورد و به دستم می دهدو می گوید:
- اینا را بخور . شش ساعت دیگه هم باید از همینا بخوری .
داروها را از دستش می گیرم و توی دهانم می گذارم لیوان آبی که برایم آورده سر می کشم . امیر طاها لیوان آب را از دستم می گیرد و می گوید :
- به فاطمه خانم زن آقا برات سرایدار ساختمان گفتم بیاد خانه را تمیز کنه سوپ هم برات بپزه منم دیگه میرم خیلی دیرم شده .
دراز می کشم و چشم هایم را می بندم نمی دانم چرا از این که امیر طاها من را با این وضعیت دست یک غریبه می دهد ناراحت هستم . اصلا چرا باید ناراحت باشم امیر طاها خودش هم غریبه است شاید حتی غریبه تر از این فاطمه خانم . سرم پر است از فکر های ضد و نقیض و جور وا جور . می خوابم و بیدار می شوم دوباره می خوابم و دوباره بیدار می شوم زمان را گم کرده ام ، مکان را هم یک لحظه توی خانه هستم و لحظه دیگر توی مدرسه و بعد سر از کار گاه قالی بافی حاج سالار در می آورم . با صدای زنی از خواب می پرم . زن مسن است با لهجه غلیظ شمالی :
- خانم جان ، خانم جان ، پاشید براتون سوپ پختم پاشید سوپتون را بخورید منم دیگه باید برم خونه ی مهندس عضدی خانمش خیلی وقته منتظرم هست.