ږۻۈاٍَݨ?


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


سلام دوستان به پاتوق سیاسی انقلابی مذهبی ها خوش آمدید?
تاسیس: 1397/09/05 ☔?
روشنگری سیاسی انقلابی?
#بیو_مذهبی ?
#دلنوشته?
#رمان?
تبادل:
@r_yar313
حرف دل:?
http://T.me/dar2delbot?start=send_aLB2rW
? برای تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) صلوات ?

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


‌‏#معرفےکانال⇜❤↓
دلداده کربلا
@deldade_karbala 🦋🍃

↲حضور واس کربلا نرفتها واجبه✋🏻♡
←◎پراز عکسای📸 کربلا،پراز کلیپ🎥
ومتنای 📜دلبری ازحرم🕌😞♥️

خُودَمٰ خِيٰلے دوٓستِش دآرمٰ
‌‏مَگه ميشِهٰ گُذَشتٰ اَز اينٰ ؟:)♥️🌱

#اگه‌میخوای‌امام‌حسینی‌بشی‌بیا 😍
#پیشنهاد‌عضویتـ


Репост из: ←•° دِلٖـ؁ٓـدٍاده ڪَـرٖبَلاً °•→
「🌱ـحَرم فٖاطمھ {سلام اللع علیها}
آغوش خـ؁ـداستـღ•• 」

#پروفایل📲
#فاطمیه🥀

↷♡👣 #ʝσɨŋ↓
‎°|• @Deldade_karbala •|°


#تب_تکی


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
💢شور💢

🎤 کربلایی محمد نوری نیا

🔸 غریب گیر آوردنت

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


📜 تعدادی از پیام های اعضای محترم کانال رضوان😻

----------------------------------------
📩 پیام اعضا

کانالتوووووون عاااااااالیه
فقط پارت رمان و نمیشه بیشتر بزارید 😢یا تعدادش بیشتر باشه؟؟
راستیییی عکس پروفایل مذهبیم بزااارید😍

✅ ادمین: اول اینکه تعداد پارت ها رو قراره بیشتر کنیم .
چشم پروفایل مذهبی هم میزاریم 🙄
----------------------------------------
📩 پیام اعضا

سلام ممنون از کانال خوبتون لطفا زود بزود رمان همسفربهشتی رو بزارین

✅ ادمین: بله چشم😉
----------------------------------------
📩 پیام اعضا

سلام
رمان خوبیه ، وقتی یه جمله میخونی مجبورت میکنه ناخود آگاه بری سراغ بقیه رمان
انشاالله اخرش خوب باشه و خوشحال بشیم که این اقا پسر مذهبی شده و عاشق اهل بیت

ممنون از کانال خوبتون
اجرتون با سید الشهدا

✅ ادمین : خب این هم از خصوصیا قلم خوب نویسنده رمان هستش که جا داره در اینجا از ایشون تشکر کنم💚
----------------------------------------
📩 پیام اعضا

بسیار خوبه اگه میشه ادامش رو سریع بفرستید ببینیم آخرش به کجا ختم میشه❤️❤️

✅ ادمین: آخرش رو کسی نمیدونه باید دنبالش کنیم ببینم به کجا میرسه😅
----------------------------------------
📩 پیام اعضا

ممنونم از کانال خوبتون
بابت رمان هم باید بگم تااینجا که تونسته باخوانندهای خودش خیلی صمیمی باشه
، اجرتون با صاحب الزمان

✅ ادمین: امیدواریم که از این به بعد هم جذاب باشه😎
----------------------------------------
📩 پیام اعضا

ببخشید اگ میشه یکم بیشتراز رمانو بزارید😊

✅ ادمین: بله چشم از این به بعد هر روز دو پارت داخل کانال میزاریم🌹
---------------------------------------

#ادمین_نوشت
ممنون از نظرات خوب شما که وقتی نظرات شما رو میخونم روحیه بهتری میگیرم...
خیلی ممنونم که کنار ما هستید🌹
----------------------------------------

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


|•° جان ِ زَهـرا(س) هیچ وقـت، از خانہ بیرونم مڪن

من ڪه جایے را ندارم، اے ڪس و ڪارَم حُسین❤️ ‌|•°

#پناهِ_من...

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


#پارت_شانزدهم 🌺
#همسفر_بهشتی🍃
ب نام خدا 🍂

حسابی کلافه بودم‌انگار دنیا دور سرم می چرخید..
چشمام و بستم و فقط به فکر انقام از حلما بودم ک رفاقت چن ساله امون و بهم ریخت..
از جام بلند شدم و قدم می زدم...
نمی دونستم کجا میرم،؟مقصدم ب کجاس فقط این و می دونستم ک فقط باید برم...
عاشق معشوق هارو دست تو دست هم تو پارک دیدم...
هه دو روز دیگه اشون هم میبینیم که یکی ب یکی دیه خیانت می کنه...
دنیا شده بی وفایی که هرکسی هرکاری دلش خواست می کنه و بع فکر طرف نیس ک آقا بعد تو نابور میشه...
با اینک دل خوشی از حمید ندارم ولی بلایی سرش بیاد حلما رو نابود می کنم یه کاریش می کنم عشق یادش بره...
بی حوصله و کلافه قدم می زدم..
دم یه سوپر مارکت وایستادم و یه آب گرفتم..
خیلی تشنه ام بود هوا هم گرم شده بور حسابی..
آب و تا ته سر کشیدم...
بطری و پرت کردم که یه پسره برداشت و گفت:شهر ما خانع ما...
صدا آشنا بود برگشتم دیدم‌محمده...
اومد جلو و دست بهم داد و مسخره ام کرد...
این محمد می دونه حوصله ندارم و رو اعصابم اسکی میره...
کلافه نگاش کردم و گفتم"اصلا حوصله ات و ندارم...
محمد نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:تو کی حوصله داری...
بیا بریم منم با بهار اومدم داشتیم می رفتیم بام تهران پایه ای بریم؟بهار هم خوشحال میشه ببینتت...
سرم و انداختم پایین و گفتم؛نه برین خودتون...
گردنش و کج کرد و سری تکون داد و گفت:خواهش می کنم بیا دیگ... اصلا الان زنگ میزنم حمید هم بیاد خوبه؟
سرم و با تعجب آوردم بالا و گفتم:نه نه لازم نیس خودم تنها میام باهاتون...
سوار ماشین پرشیای مشکی محمد شدم...
بهار دختر سر سنگین و خوبی بود هرچی هس از اون حلما بهتره...
بهار و محمد یه تازه نامزد کردن...
بدون اینک نگام کنه گفت:سلام آقا محمد چه خوب شد شما هم اومدین ماهم تنها بودیم...
لبخندی تلخ و سرد رو لبم نقش بست و گفتم:ممنون بهار خانوم...
محمد ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
محمد مرموز نگام کرد و گفت؛راستی تو مهمونی چه خبر بود که انقدر عصبانی بود؟
با تعجب نگاش کردم که متوجه تغییر ناگهانیم شد...
قاه قاه زد زیر خندا و گفت:مغروری هم دردسری داره ها همه دخترا دنبالت هستن...
بیخیال گفتم:ولش راهت و برو ...
بهار خانوم سرش تو گوشی گرم بود...
محمد تو دانشگاه با بهار اشنا شده بود و از همون اولش رفت جلو ب خودش گفت بهار هم که حس هایی ب محمد داشت جواب مثبت داد و محمد هم رفت خواسنتگاریش بعد از هزار ناز و منت صیغه دوماهه کردن ک بعدش عقد کنن و رسمی بشه...البته خانواده ها خبر دادن چون محمد پسر پولدار و خوبیه قبول کردن بهار هم تا حالا با هیچ پسری دوست نشده...
کل ترم دانشگاه باهم بودیم اصلا کاری ب کار کسی نداشت و هرکس تیکه بهش می انداخت محل نمیداد...

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


انسانهای امروز را نمیتوان
از سطح سوادشان شناخت.
باورهایی که درمغزشان دارند
بیانگر سطح شعور آنهاست!

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


حتما بخونید 👌


یکی از صالحان دعا میکرد :
پروردگارا در روزی ام برکت ده »

کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده ؟
ڱفت روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است.

اما من بـرکت را در رزق طلب میکنم چیزی‌ست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد (نه به همگان)

👈اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
👈اگر درفرزند بیاید ،صــالحش میکند .
👈اگر درجسم بیاید ، قوی و سالمش میکند .
👈و اگر درقلب بیاید ،خوشبختش می کند.

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


#خــــــدایــــا :-)💚
+بــــا تــــمــام مــدادرنــگے هـــای دنــیا
بــــــه هـــر زبانے خـــالــی از هر تـــشــبیه
و اســــتعاره،تــــنها یــک جمــله برایـــت
مے نویسم:
"دوســــ❤️ـــــتــت دارم"

#بانو_طلبه


هرچے اعضاے کانالم کمتر بشہ
خوشحال تر مےشم :)
مهمونےمون خصوصےتر میشہ :)


#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است

صبحتون با نگاه حضرت حیدر


Репост из: ږۻۈاٍَݨ?
بسم الله الرحمین الرحیم


Репост из: ږۻۈاٍَݨ?
#دعای_فرج 😍🍃
#قرار_هر_شب🥀

❣پاتوق مذهبی ها❣
📿 @rez313van🥀


#پارت_پانزدهم 🌺
#همسفر_بهشتی🍃
ب نام خدا..🍂

پاهام و داشتم تکون میدادم که گوشیم زنگ خورد...
گوشی و برداشتم حمید بود...
تعجب کردم تا دکمه اتصال و زدم شروع کرد ب فش دادن هیچی از حرف هاش سر در نمی آوردم...
منم مثل اون داد زدم و گفتم:ساکت شو یه دقیقه ببینم چیشده؟؟
حمید نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:چطور دلت اومد با رفیقت اینکارو کنی؟
از حرفاش چیزی دستگیرم نشد...
با تعجب گفتم:چیشده مگه،؟؟
زد زیر گریه و گفت:عوضی تو به حلما پیشنهار دوستی دادی؟؟تو کع می دونستی چه قدر برام عزیزه تو که می دونستی خط قرمز من حلماس...
دو هزاریم افتاد این نقشه های شیطانی حلماس که خودش و بکشه عقب...
با آسودگی گفتم:مگ نمیگی من بهت خیانت کردم همین الان پا میشی میایی پارک خزانه همین و بس غیر از این دیه دوستی من و تو تمومه ...
گوشی و قطع کردم و عصبانیت بلند شدم لباسام و پوشیدم...
حلما خودش و کشید عقب یه آشی برات بپزم حلمای خیانت کار .....
حسابی کلافه بودم..
گوشیم و برداشتم و با عجله از خونه زدم بیرون حتی خداحافظی هم نکردم...
این از آقاجون ک ظهر اعصابم خورد کرد اینم از حلما...
بعد از چند دقیقه رسیدم پارک خزانه پیاده...
از دور حمید و دیدم نشسته...
به وضوح رنگش پریده بود و کلافه...
رفتم سمتش که تا من و دید یه سیلی خوابوند تو گوشم...
دستم و گذاشتم ت صورتم و هیچی نگفتم...
بغض گلوم و می فشرد ....
گوشی ام و گرفتم سمتش و گفتم:برو تو اس ام اس هام و تلگرامم میفهمی کی به کی خیانت کرده؟
فقط اگه متوجه شدی آتیش بگیر زیر این رفاقت و که دیگ رفیقی به اسم محمد حسین نداری و منم رفیقی ب اسم حمید ندارم والسلام...
راهم و کشیدم و رفتم...
تو زندگیم تنها سیلی بود ک خوردم...
گوشی هم نداشتم ک زنگ بزنم ب اون خیانت کار که هرچی از دهنم در بیاد بهش بگم...
یعنی چی آخه؟؟
نشستم روی یکی از صندلی ها و سرم و با دستم گرفتم...
دلم می خواست گریه کنم...داد بزنم...خسته شده بودم..
چرا انقدر دلم اشوبه چرا آروم نمیگیره....
کلافه دستم و کردم تو موهام...
یه پیرمرد معتاد وایستاد بالا سرم و گفت^؛سیگار داری؟؟.
اولش نشنیدم صداش و بعد سدرم و با گنگی آوردم بالا و گفتم:هان؟.
دستش و به نشونه برو بابا آورد بالا و از کنارم رد شد و گفت:عاشقی ها...
عشق؟؟من؟؟هه محمد حسینی که حتی به یه دختر نگاه چپ نمی کنه عاشق بشه؟
همین حمید و حلما ک برای من فاز عشق برداشته بودن بسه...
من از همون اول می دونستم رابطه اشون پایدار نیس..
عشق غیر از جدایی و تلخی چیزی نداره...
اعصابم داغون بود نمی خواستم با این حال و وضع برم خونه چون همه متوجه میشن...
دستم و گذاشتم جای سیلی ک زد یاد خاطراتمون افتادم چ قدر زود گذشت ولی الان اتیش زد به کل رفاقتمون حیف...۰

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


#پارت_چهاردهم 🌺
#همسفر_بهشتی 🌹
#قسمت_دوم 🍂

زینب خنده کوتاهی کرد و گفت؛آره جون خودت بحث و عوض نکن تعریف کن ببینم ...
یاد سوتی ام افتادم اخه من ک تیشرت پوشیدم کولر هم روشن کجا هوا گرم‌میشه برا من؟؟؟
بیخیال حرف زدن شدم و رفتم تو اتاقم..
گوشیم و برداشتم و رفتم تو تلگرام...
چقدر پیام داشتم اما یه ناشناس بهم پیام داده بود..
پیام و باز کردم دیدم‌ نوشته :سلام محمد حسین آیدا هستم خوبی عزیزم...؟
همون دقیقه بلاکش کردم اعصابم خورد شد...
شماره حلما رو تو گوشیم داشتم....
شماره اش و گرفتم و بعد از یه بوق برداشت و گفت:جانم...
انگار رو گوشیش خوابیده بود بعدش این ب همه پسرا میگ جانم هه بیچاره حمید ک تو خواب و خیال سیر می کنه...
با عصبانیت گفتم:کی بهت اجازه داده شماره منو بدی آیدا ؟؟؟چرا همچین غلطی کردی؟؟
حلما پشت تلفن خنده شیطانی کرد و گفت؛تلافی کار هایی که بهم کردی چقدر منو اذیت کردی اینم جواب اذیت هات ...
از عصبانیت چشمام قرمز شده بود کارد می زدی خونم در نمی اومد...
دستم و مشت کردم و گفتم:حلما قسم می خورم که زهرم و بهت می ریزم این حمید یه چیزایی و باید بدونه الان بهش زنگ می زنم و همه چیز و می گم...
تا اومد حرف بزنه گوشی و قطع کردم...
اول ها که حمید ب حلما ابراز علاقه کرده بود حلما جوابش منفی بود حمید منو انداخت جلو ک راضیش کنم...
یه روز رفتم پیشش و درباره حمید باهاش حرف زدم که اون نه گذاشت نه برداشت بهم گفت که از من خوشش اومده و این حرفا...
اون روز چیزی ب حمید نگفتم چون می دونستم اگه بفهمه خون به پا میشه تا اینکه شماره ام و از گوشی حمید برداشت و اس ام اس های عاشقانه برام می فرستاد چن بار بهش گفتم ب حمید میگم ولی اون بیخیال گفت بهش بگو برام مهم نیس تا اینک سخت جلوش وایستادم و گفتم ک مزاحمم میشی به پلیس می گم اونم ترسید و دیگه چیزی نداد ولی چرت و پرت گفتناش ادامه داشت تا اینک دید خیلی باهاش سردم جواب مثبت ب حمید داد ...
هنوزم اس ام اس هاش و نگه داشتم تا یه زهر چشم ازش گرفتم نشون بدن الان هم وقتشه چون از خیلی وقته را مخ منه ...
چن باز حلما زنگ زد رد زدم که اس داد ؛خواهش می کنم بهت توضیح میدم چیزی به حمید نگو التماست می کنم من فقط سر حرصی که ازت داشتم شماره ات و دادم آیدا چون خودش ازت خوشش اومده بود خواهش می کنم رد نزن...
پوزخندی زدم با این حرفش که به غلط کردن افتاده بود..
واسش نوشتم؛بگو غلط کردم و دیگ کاری ب کارت ندارم؟
همون دقیقه نوشت؛غلط کردم دیگ کاری ب کارت هم ندارم...
گوشی و پرت کردم رو تخت اعصابم خورد بود....
حوصله ام سر رفته بود نمی دونستم چیکار کنم...

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


#پارت_چهاردهم🌺
#همسفر_بهشتی🍃
ب نام خدا...🍂

ظرف هارو همه رو شستم و آب پاشیدم به صورتم که خنکم بشه...هوا گرم بود خیلی...
پیش بند و دستکش و در آوردم و پرت کردم تو کابینت...
زینب روی صندلی میزناهار خوری نشسته بود،آرنجش و روی میز گذاشته بود و سرش و تو گودی دستش فرو برده بود...
با صدای من سرش و آورد بالا و چشم تو چشم شدیم باهم..
نشستم روبه روش ...
نور آفتاب از پنجره مستقیم‌ روی صورتش نمایان شده بود...
به نقطه ای نا معلوم خیره شد و لبخند زد...
نگاهی بهش کردم و گفتم"زینب یه سوال بپرسم جواب میدی؟؟
زینب خیره شد بهم و نگاه سوالی اش و بهم‌دوخت و گفت:بپرس..
لبخندی مرموز روی لبم نقش بست و گفتم؛مگ این میز ناهار خوری نیس اسمش؟؟.
زینب سرش و تکون داد و با تعجب از حرفم گفت"خوب آره...
خندیدم و میون خنده ام گفتم"خوب پس چرا ما هم باهاش صبحونه می خوریم هم شام؟؟.
اولش گیج شد از حرفم بعدش زد زیر خنده و گفت:خاک تو سرت همچین گفتی یه سوال بپرسم گفتم می خوای کاشف اتم و بپرسی...
به چشمام خیره شد و گفت؛محمد حسین...
نگاهی بهش کردم و گفتم:جان محمد حسین...
سرش و انداخت پایین و گفت:من که قدم کوتاهه یعنی واقعا هیچ کس نمیاد منو بگیره؟؟.
سرش و انداخت پایین با ناراحتی...
از جام بلند شدم و بغلش کردم ..سرش و گذاشتم رو سینه ام و گفتم؛چی میگی دیوونه خواستگارا هم پاشنه در و از جا در بیارن من تو رو نمیدم اگ تو بری من تنها میشم اون وقت تو به فکر تنهایی من نیستی به فکر اینی که شوهر گیرت نمیاد به خاطر قد؟؟بعدش برای یه مرد قد ملاک نیس اخلاق و پاکی و نجابت مهمه این و تو گوشت فرو کن...
خیره شد بهم و گفت:مرسی که همیشه هستی محمد حسین..
چشمکی بهش زدم و گفتم:می خوای نباشم....
دوتامون زدیم زیر خنده که آقاجون بلند داد زد و گفت:محمد حسین چیکار می کنی...
هوفی کشیدم و آروم زیر لب گفتم"ب توچه به همه چیز من کار داره فوضول‌....
زینب خنده ای مستانه کرد و گفت"برو ببین چی میگه؟؟
با قدم هایی لرزون از اینکه دوباره قراره یه پس گردنی دیگ بخورم رفتم سمت آقاجون...
آقاجون نگاهی زیر چشمی از عینکش بهم‌انداخت و گفت"ظرف هارو شستی؟؟؟
اخم هام و تو هم کردم و گفتم:منتظر بودم شما دستور بدین..بله شستم...
عینکشو در آورد و نگام کرد و گفت:خوب برو برام چایی بریز...
لبم و از حرص گزیدم و با حرص دندونام و فشار دادم و گفتم؛چشممممم..
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان برداشتم و یه چایی تازه دم براش ریختم...
چایی و با یه شکلات گرفتم سمتش...آخه آقاجون قند نمی خوره به خاطر قندش شکلات می خوره‌..
نشستم جلو آقاجون خنده مرموزی کردم و گفتم:آقا جون راستی انگشترت و میدی یه لحظه ببینم اخه میخوام یه انگشتر عقیق بخرم مدل و شکلش و می خوام ببینم...
آقا جون به دستش نگاهی انداخت و یه دفعه جیغ کشید...
ریز ریز می خندیدم که متوجه شد کار منه ...
منم از جام بلند شدم خواستم در برم که اقا جون یه دفعه قلبش و گرفت و نشست و داد زد...
با ترس و نگرانی رفتن سمتش و نشستم‌کنارش و تکونش میدادم و هی میگفتم آقا جون آقا جون....
یه دفعه چشماش و باز کرد و دستم و گرفت و نشست و گفت:انگشترم کو؟؟؟.
وااای این ک داشت فیلم بازی می کرد خاک تو سرت محمد حسین از یه پیرمرد رکب خوردی...
خواستم از دستش در برم که دستم و محکم تر گرفت ...
ماشالله پیرمرد نیس ک پهلوونه...
دست و پا زدن دیگ فایده ای نداشت کم آورده بودم..
انگشتر و از جیبم در اوردم و گرفتم جلوش و گفتم؛بگیرش اینم انگشترت..
انگشتر و از دستم کشید و با عصبانیت گفت:خیلی پررویی متاسفم برات..
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم و گفتم:کل دنیا متاسفم ان برام توهم روش ...
زیر لب گفتم؛حالا این دختره رو که عاشقم شده و کجای دلم بزارم...
یه دفعه دیدم زینب جلومه ..
تازه متوجه حرفی ک زدم شدم...
به روی خودم نیاوردم و خودم و زدم ب اون راه و گفتم؛هوا گرمه هااا....

➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤| @rez313van |¤ 🥀


#بیــو
مُثَلَثِـ🔺️ عِشقـ یَعنے:مَنـ√ ، 'خُدا⇝ وَ چادُرَمـ♥)

#شقــایــق


ای کاش میشد به جای همه در این شهر .😔این حال بهم ریخته مرا تو ببینی....💔
#شقـایــق


✨زنـدگـے #هنـر اسـت؛
هنـر آسـمانـے شـدن درایـن دنیـاے خاڪے...!

#شقــایــق

Показано 20 последних публикаций.

1 412

подписчиков
Статистика канала