#پارت_چهاردهم🌺
#همسفر_بهشتی🍃
ب نام خدا...🍂
ظرف هارو همه رو شستم و آب پاشیدم به صورتم که خنکم بشه...هوا گرم بود خیلی...
پیش بند و دستکش و در آوردم و پرت کردم تو کابینت...
زینب روی صندلی میزناهار خوری نشسته بود،آرنجش و روی میز گذاشته بود و سرش و تو گودی دستش فرو برده بود...
با صدای من سرش و آورد بالا و چشم تو چشم شدیم باهم..
نشستم روبه روش ...
نور آفتاب از پنجره مستقیم روی صورتش نمایان شده بود...
به نقطه ای نا معلوم خیره شد و لبخند زد...
نگاهی بهش کردم و گفتم"زینب یه سوال بپرسم جواب میدی؟؟
زینب خیره شد بهم و نگاه سوالی اش و بهمدوخت و گفت:بپرس..
لبخندی مرموز روی لبم نقش بست و گفتم؛مگ این میز ناهار خوری نیس اسمش؟؟.
زینب سرش و تکون داد و با تعجب از حرفم گفت"خوب آره...
خندیدم و میون خنده ام گفتم"خوب پس چرا ما هم باهاش صبحونه می خوریم هم شام؟؟.
اولش گیج شد از حرفم بعدش زد زیر خنده و گفت:خاک تو سرت همچین گفتی یه سوال بپرسم گفتم می خوای کاشف اتم و بپرسی...
به چشمام خیره شد و گفت؛محمد حسین...
نگاهی بهش کردم و گفتم:جان محمد حسین...
سرش و انداخت پایین و گفت:من که قدم کوتاهه یعنی واقعا هیچ کس نمیاد منو بگیره؟؟.
سرش و انداخت پایین با ناراحتی...
از جام بلند شدم و بغلش کردم ..سرش و گذاشتم رو سینه ام و گفتم؛چی میگی دیوونه خواستگارا هم پاشنه در و از جا در بیارن من تو رو نمیدم اگ تو بری من تنها میشم اون وقت تو به فکر تنهایی من نیستی به فکر اینی که شوهر گیرت نمیاد به خاطر قد؟؟بعدش برای یه مرد قد ملاک نیس اخلاق و پاکی و نجابت مهمه این و تو گوشت فرو کن...
خیره شد بهم و گفت:مرسی که همیشه هستی محمد حسین..
چشمکی بهش زدم و گفتم:می خوای نباشم....
دوتامون زدیم زیر خنده که آقاجون بلند داد زد و گفت:محمد حسین چیکار می کنی...
هوفی کشیدم و آروم زیر لب گفتم"ب توچه به همه چیز من کار داره فوضول....
زینب خنده ای مستانه کرد و گفت"برو ببین چی میگه؟؟
با قدم هایی لرزون از اینکه دوباره قراره یه پس گردنی دیگ بخورم رفتم سمت آقاجون...
آقاجون نگاهی زیر چشمی از عینکش بهمانداخت و گفت"ظرف هارو شستی؟؟؟
اخم هام و تو هم کردم و گفتم:منتظر بودم شما دستور بدین..بله شستم...
عینکشو در آورد و نگام کرد و گفت:خوب برو برام چایی بریز...
لبم و از حرص گزیدم و با حرص دندونام و فشار دادم و گفتم؛چشممممم..
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان برداشتم و یه چایی تازه دم براش ریختم...
چایی و با یه شکلات گرفتم سمتش...آخه آقاجون قند نمی خوره به خاطر قندش شکلات می خوره..
نشستم جلو آقاجون خنده مرموزی کردم و گفتم:آقا جون راستی انگشترت و میدی یه لحظه ببینم اخه میخوام یه انگشتر عقیق بخرم مدل و شکلش و می خوام ببینم...
آقا جون به دستش نگاهی انداخت و یه دفعه جیغ کشید...
ریز ریز می خندیدم که متوجه شد کار منه ...
منم از جام بلند شدم خواستم در برم که اقا جون یه دفعه قلبش و گرفت و نشست و داد زد...
با ترس و نگرانی رفتن سمتش و نشستمکنارش و تکونش میدادم و هی میگفتم آقا جون آقا جون....
یه دفعه چشماش و باز کرد و دستم و گرفت و نشست و گفت:انگشترم کو؟؟؟.
وااای این ک داشت فیلم بازی می کرد خاک تو سرت محمد حسین از یه پیرمرد رکب خوردی...
خواستم از دستش در برم که دستم و محکم تر گرفت ...
ماشالله پیرمرد نیس ک پهلوونه...
دست و پا زدن دیگ فایده ای نداشت کم آورده بودم..
انگشتر و از جیبم در اوردم و گرفتم جلوش و گفتم؛بگیرش اینم انگشترت..
انگشتر و از دستم کشید و با عصبانیت گفت:خیلی پررویی متاسفم برات..
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم و گفتم:کل دنیا متاسفم ان برام توهم روش ...
زیر لب گفتم؛حالا این دختره رو که عاشقم شده و کجای دلم بزارم...
یه دفعه دیدم زینب جلومه ..
تازه متوجه حرفی ک زدم شدم...
به روی خودم نیاوردم و خودم و زدم ب اون راه و گفتم؛هوا گرمه هااا....
➿جمع دوستانه رضوان➿👇
🥀 ¤|
@rez313van |¤ 🥀