علی صاحب‌ الحواشی


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


‌‌‏این جماعت سلطنت‌طلب که به معنای واقعی گند و کثافت‌هایی هستند که در بخش زباله‌دانِ تاریخ دست و پا می‌زنند، همه زشتی‌ها را باهم دارند: هم فاشیست هستند و هم متوحش؛ و بدتر از همه اینکه، میراث شعبون بی‌مخ را جانانه حفظ کرده‌اند و هر روز با افتخار مرزهایِ لمپنیسم را جابه‌جا می‌کنند. ‏این مملکت قبل از انقلاب سیاسی به سال‌ها تغییر و تحول جدی و پیوسته فرهنگی و اجتماعی نیاز دارد؛ شاید حتی بیشتر از یک قرن؛ وگرنه انقلاب یا هر تغییر سیاسی بزرگ بدون پیش‌زمینه انباشتی از تغییر و تحول‌هایِ فرهنگی و اجتماعی، دوباره از چاه به چاله افتادن است، مخصوصاً با این وضعیت وحشتناکی که امروز وجود دارد. مانند آنچه در غرب در یک فرآیند بیش از پانصد سال اتفاق افتاد، ما هم راهی جز طی کردنِ این مسیر با توجه به الزامات مختص به خود را نداریم. هنوز از برآمدنِ عصر بیداری و انقلاب مشروطیت کمتر از ۱۵۰سال می‌گذرد و باید فعلاً ادامه دهیم، متاسفانه هیچ میان بر و راه نزدیک‌تری هم در تاریخ وجود ندارد.

*ببخشید اگر این ویدیو تهوع‌آور را این‌جا منتشر کردم، ولی این ویدیو بخشی از واقعیت غم‌انگیز امروز ماست.
@batarikh
   
   ☆○════════════════○☆

✍ #علی‌‌صاحب‌الحواشی

بله این "واقعیت" موجودِ لااقل بخش بزرگی - یا شاید هم بخش پرسروصدای - سلطنت‌طلب‌هاست. کار دست آن‌ها بیفتد، به اغلب احتمال "دمکراسی" نخواهد آمد، "ساواکِ جان‌نثارانِ اعلیحضرت" خواهد آمد. 

اما و هزار اما که "تاریخ" ملت‌ها جز از چاهی به چاله‌ای، یا از چاهی به چاه دیگر افتادن نیست. بلوغ‌تاریخی از همین چاه به چاه شدن‌ها در می‌آید؛ از حکمت و فلسفه و عقلانیت درنمی‌آید.
نه می‌شود رو به ملت‌ها "نصیحت" کرد، و نه می‌شود گفت که عُقلائی نیست تا از عقرب جراره ولایت‌فقیه به مار غاشیه سلطنت پناه بریم. می‌شود گفت، ولی احدی نخواهد شنید! تازه اگر لطف کرده به روی ناصح نشاشند!

"تاریخ" هیچ ملتی عرصه علمداری عقلانیت نبوده است، بلکه میدان تظاهر هیجان‌های جمعی بوده است. سرها باید که به اقسام سنگ‌ها کوفته شوند تا به توازنی رسند. "دمکراسی"، آن توازن است؛ و راه رسیدن به آن جز افتان‌وخیزان نیست.

پیش روی ما بعید است که "دمکراسی" باشد، زیرا هوس شاشیدن به قبر این‌وآن انگار که خیلی فراگیر و نیرومند است! این هم نتوان گفت که پس بهتر است در زیر شلاق ولایت‌فقیه به زاری بمانیم چون قرار نیست به دمکراسی برسیم، بلکه گویی محتمل‌تر است تا به جلادت سلطنت گرفتار آییم.

سکندر را نمی‌بخشند آبی، به زور و زر میسر نیست این‌کار؛ خضر دستگیری هم نخواهد آمد؛ برای عقلانیت هم کسی تره خرد نمی‌کند.
اما این سخن به‌معنای فسردگی و دعوت به بی‌عملی نیست! از این چاه باید بیرون شویم، ولو آن‌که بدانیم به چاه دیگری فروخواهیم شد، گزینه دیگری برای "بلوغ‌ملی" وجود ندارد!


‌‌آن فقدانی در تاریخ "تجدد" ما که زخم‌ناسور گشت و داغ‌اش کردند!

#علی‌صاحب‌الحواشی

در خلال دوسال گذشته سرگرم مروری بر تحولات فکری قرن‌هفدهم اروپا بوده‌ام. این قرن را "قرن‌انقلاب‌علمی" و "قرن راسیونالیسم (عقل‌گرایی)" نیز نامیده‌اند.

قرن هفدهم امتدادِ طبیعیِ عصر رنسانس بود. طی رنسانس یک سوگردانی از نگاه به چشم‌انداز عبرانی کتاب‌مقدس که در قرون‌وسطا حاکم بود، به سوی نگاه به "عصرکلاسیک‌ها" (یونان و روم) واقع شد. رنسانس آنقدر که بن‌مایه "عاطفی/ذوقی" داشت، سرشتِ فلسفی نداشت. بزرگان رنسانسی بیشتر هنرمندان و ادیبان و فناوران و عالمان بودند تا فیلسوفان. آن چرخشِ نگاه به‌سوی عصر کلاسیک‌ها نیز چرخشی عمدتاً عاطفی/ذوقی بود، که البته بسیار هم محوری بود. در رنسانس بیشتر "ذوق‌ها" تغییر کرد تا بن‌مایه‌های اندیشگی. مردان رنسانسی همچنان متدینانی به‌جد "مسیحی" بودند؛ اما آنچه بیشتر الهام‌بخش ایشان می‌شد، آنقدر که خصلت‌های زیست‌جهانی یونان و روم شد، عهدجدید و سوانح مکاشفه‌آمیز مسیحی و افق‌های رستگاری آن‌جهانی نبود. اشعار اُوید و ویرژیل و هوراس و هنر یونانی و زندگی یونانی و رومی و اساطیر آن دوران‌ها اشتغال‌ذهنی‌ فرهیختگان رنسانسی گشت.

پیامدهای "فکریِ مترتب بر" این سوگردانی، به قرن‌هفدهم موکول گردید. این قرن، عصر عاطفه و هنر و اذواق زیست‌جهانی نبود، که رنسانس در آن‌ها تیز تاخته‌ و ژرفانشین‌اش کرده بود‌. اینک نوبت به درگیر‌شدن با چالش‌های فکری برخاسته از میراث‌داریِ سوگردانی به عصر کلاسیک‌ها رسیده بود. برای فهم اهمیتِ آن سوگردانی رنسانس و درگیر‌شدن قرن هفدهم با پیامدهای الاهیاتی/فلسفی‌اش، باید به تنافر بافتاری عصرکلاسیک‌ها با جهانِ یهودی‌مسیحی توجه نمود.

تنافری اساسی بین عصر‌کلاسیک‌ها و زیست‌جهانِ عبرانی (یهودی‌مسیحی) وجود داشت. اولی، "این‌جهانی" و مثبت‌اندیش و متامل و آزاداندیش بود، ولی دومی "آن‌جهانی" و طالب‌رستگاری و مومنِ بی‌پرسش بود؛ اهل‌فکر نبود، نهایت "کلام‌اندیش" بود. این تنافر در عصر رنسانس به سطح خودآگاهی اروپایی ارتقاء نیافت، نیمه‌خودآگاه تا ناخودآگاه ماند. طی قرن هفدهم بود که این خودآگاهی، به تانی و دشواری شروع به تحقق کرد.

در قرن‌هفدهم طوفانی‌ از فکر درگرفت. این قرن (برخلاف رنسانس) ادبیات و هنر ویژه‌ پروپیمانی نداشت. شاید هم جنگ‌های مذهبی (کاتولیک‌/پروتستانت) که همه اروپا را بدل به کشتارگاه‌ کرده بود، مجالی برای هنرورزی ننهاده بود، اما همین جنگ‌ها از آتش‌بیاران معرکه فکرها شد (مثلا در اندیشه سیاسی هابز).

فرهیخته‌ی نمونه‌وار قرن‌هفدهمی (اگر بشود این تعبیر را به‌کار برد) آدم متدینی بود که بر ایمانش، "عقل" نظارت می‌کرد و نقادش هم شده بود. جدال‌های عظیم احتجاجات کلامی در روایی و نارواییِ منطوق "متن‌مقدس" محوری‌ترین مبحث این قرن بود که به مدد صنعت‌چاپ در شمارگانی بسیار منتشر و خوانده می‌شد و اندیشمندان از هر گوشه اروپا به مصاف یکدیگر می‌رفتند؛ نبرد کتاب‌ها بود...!   

سوای ماندگاریِ چرخش نگاه رنسانسی به‌سوی آفاق یونانی‌رومی، در قرن هفدهم یافته‌های نوی نجومی، زمین‌شناختی، از جمله مسئله سنگواره‌ها، کشفیات نو درباره تمدن‌های باستانی چین و هند، درکنار کشف "انسان‌های وحشی" (بومیان آمریکا)، و مسئله عمر زمین چالش‌های عظیمی را درباره درستی روایت "کتاب‌مقدس" و برگزیدگی قوم‌یهود مطرح کرده بود که متدینِ اندیشمند این قرن را در پیچ‌وتاب‌ می‌افکند و آتش‌بیاری "نبرد کتاب‌ها" می‌کرد.

تعابیری چون "دین‌طبیعی"، "قانون‌طبیعی"، و "حق‌طبیعی انسان"، همگی از ابداعات این قرن بود که در برابر "دین‌الهی"، قانون‌الهی"، و "حق و تکلیف‌ِ الهی انسان" عَلَم شدند تا آتشی سهمگین در بیشه اندیشه‌ها افروخته گشت.

می‌توان گفت که انسان‌اروپایی در قرن‌هفدهم، درحال گذار از "امر الوهی" به "امر انسانی" بود، تا به‌طرف میانه قرن هجدهم، این گذار کامل شد. بدین‌ترتیب، چرخش نگاه به "عصر‌کلاسیک‌ها"ی فرهیختگان رنسانس به‌بار نشست و افق عبرانیِ یهودی‌مسیحی در غبار مهجوری افتاد. چنین شد که عاطفه رنسانسی، در  قرن هفدهم به "عاقله انسانی" بالغ گردید تا "عصر روشنگری" بهارِ این عاقله گردید. 

ما در "تجددِ" خودمان این پیروزی عصر روشنگری را به‌صورت بسته‌ای حاضر‌وآماده تحویل گرفتیم، بی‌آن‌که ژرفای تحولات از آغاز رنسانس تا پایان قرن‌هفدهم را دریافت کرده باشیم یا کمترین خبری از عقبه طوفانی درازمدت تکوینش داشته باشیم. همین شد که اندیشه الهیاتی/فقهی/کلامی ما، محروم از تنش‌های اندیشه الاهیاتی مسیحی در مواجهه با "مسائل"، یکباره "نتایج" آن‌همه را تحویل گرفت و پیش‌ روی خود نهاده یافت.
اگر بتوان "تجدد" ما را ابتر خواند، ابتری‌اش  به این بود که ما "متجدد" نشدیم، بلکه بینابینی‌هایی شدیم که الاهیاتی می‌اندیشیدیم و (مثلاً) "متجدد" می‌زیستیم!

ادامه مطلب را اینجا بخوانید

کانال نویسنده


اجرای قطعه‌ای از باخ در روز بازگشایی کلیسای نوتردام در پاریس
      
 ☆○═════════════════○☆

‌‌معنا، معنا، و بازهم معنا...

#علی‌صاحب‌الحواشی

روزی روزگاری، در پاریس قرن دوازدهم میلادی، که بنای کلیسای جامع نوتردام شروع به ساخته‌شدن کرد، مردم دسته‌دسته "صدقه‌ها" می‌آوردند برای برپا شدنش این بنایی که دوقرن بعدتر تکمیل شد. زیرا که بنا بود "سقفی‌الهی" باشد رنج و شوربختی این‌جهان را.
نمایش بیرونِ این دست کلیساهای قرون‌وسطایی تیره و عبوس، و درون‌شان عظیم و سربه‌فلک‌کشیده‌ و فروتن‌کننده و آرامبخش است.

نخستین‌بار اندیشمندی رنسانسی تعبیر "گوتیک" را برای این کلیساهای جامع‌ِ قرون وسطایی وضع نمود. "گوتیک" به معنای هراس‌‌ناک و خوف‌انگیز است! بیرونی این دست کلیساها، هراس‌انگیز است! از قصد چنین‌اش کرده‌اند، نه که تصادفاً چنین شده‌ باشد. شاهدش آن‌که بر سازه بیرونی‌ کلیساهای گوتیک، تندیس اقسام جانورگون‌های عجیب‌الخلقه ترسناک نیز ساخته و کارگذاشته‌اند که بدان‌ها "گارگویل" می‌گویند! گاهی نمادهایی اژدهاگون هم در بیرونیِ آن‌ها تعبیه کرده‌اند! چرا؟! تندیس‌های وحشت را چه به کلیسای رحمت؟!
می‌خواستند افاده این "معنا" کرده باشند که بیرون از این مکان، "این‌جهان" است که عرصه شرور و تباهی‌ها و هیولاها و تهدیدهاست، به‌درون درآی تا در امان باشی!

این‌"معنا"، میراث گنوستیکیِ نهادینه شده در کلان‌سازه‌ی مسیحیت کاتولیک است که "این‌جهان" را عرصه شَرّی می‌دانست که انسان "اسیر آن شدست" و تنها راه رهایی تمسک به اندرونِ معناییِ کلیساست که کالبدِ نمادینِ عیسی‌مسیح است. چنین معنایِ گنوستیکی در عرفان‌ ما هم هست تا برایمان آشنا باشد:
"این‌جهان" زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان!

انسان قرون‌وسطایی در چنین "این‌جهانی" می‌زیست، تا گنبد فرازان کلیسا برایش سقف‌ِ رحمت‌ و امنِ‌الهی باشد که وطنِ انسانِ "رانده‌شده" به هاویه این‌جهانِ پُر شرور است. مومن، در کلیسا می‌توانست چنگ در دامان عیسی‌مسیح زند و به زیر چتر رحمت و‌ نجات او خَزَد و در "سفینه‌نجاتِ" او، از شرور "این‌جهانِ" شیطانیِ پناه جوید و رایحه آشنای "وطن‌مالوف"ای که از آن رانده‌شده‌ بود را در جان‌ کِشَد و آرام یابد: تو دستگیر شو ای خضر پی‌خجسته...

کلیسا بدین ترتیب، انسان پیشامدرن را "مامَن و مَلجَاء" بود، از هرآنچه شوربختی و تلخکامی بود؛ مگر این‌جهان عرصه تلخی‌ها و حرمان‌ها نیست تا گاهی، و فقط گاهی، نسیم‌ گذرایی فرحبخش و دلنواز بر متنِ شوربختی‌ها و ناخرسندی‌هایش بِوَزد؟
انسان در جهانی این‌چنین، در جستجوی "پناه" بود و این پناه را "دین" می‌داد، با "معناها" که برآورده بود برای به سَر کشیدن و غنودن در ساحاتی که خرم از اوست...
در این صورت‌بندی از "بودن"، مرگ، دالان فرار و رهایی به وطن‌ِ آشناست، همان ملکوتِ برینِ پدر/پسر/روح‌القدس، آن‌که مَسکَنِ روح، که بر "زَبَرِ هفت‌طبق" (هفتم‌آسمان) است، همان "مَلاء‌ِاعلی" که "پُریِ فرازین" (Pleroma) است.

رنسانس که از راه رسید، "این‌جهان" دیگر زشت و خوفناک دیده نشد، بلکه خُرَّم و مایه نشاط و بهروزی دیده شد که در او می‌بایست "در عیش کوشید و مستی"، و می‌شد آن را "ساخت" تا بهتر نیز بشود تا رنج کمتر و شادی فزونتر باشد.
آنچه دست‌مایه چرخش نگاه رنسانسی از منظرِ تاریک‌بینِ گنوستیکی از "این‌جهان"، به زیبا و خرم دیدن آن شد، چشم‌اندازی بود که در نگاه انسان رنسانسی از "عصر‌کلاسیک‌ها" (یونان‌ و روم) پدیدار گشت.

زیست‌جهان یونان و روم، عمدتا "مثبت‌اندیش" بود، عنایت‌چندانی به "آسمان" نداشت، بر "زمین" بود و در "عمارت‌دنیا" می‌کوشید.
البته استثناهایی چون "رواقیونِ" عصر یونانی‌مآبی هم بودند که عمدتا سیاه‌بینان بودند و از همین‌روی با نگاه مسیحی سنخیت‌ها داشتند. آن‌قدر هم‌سنخی با کلان‌منظرِ مسیحی داشتند که اینان کوشیدند تا "رواقیون" را "به‌خود منتسب دارند"!
ذره‌ذره کاندید ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست!
مثلا نامه‌های "سِنِکا به پولس‌رسول" را ساختند و باورش کردند تا در عصر رنسانس اصالت‌شان مورد تردید واقع شد و اراسموس رتردامی با تحلیلِ ادبی، بر جعلی‌بودن آن‌ها احتجاج کرد تا قدری بعدتر ثابت شد.

ادامه مطلب را اینجا دنبال کنید

کانال نویسنده


‌‌هیچ نواندیشی دینیِ بنیه‌داری نمی‌تواند که به ژرفای هستی‌شناسیِ دین فرونشود!

#علی‌صاحب‌الحواشی

در این "آخرخطِ" حکومت‌اسلامی در ایران، بازنشر این فقره از سخنان دکتر سروش "مغتنم" است. البته دکتر سروش نگاه خاصی به مسائل دین و تاریخ معاصر دارند که همه کسانی‌که ایشان را دنبال می‌کنند، مختصاتش را بخوبی می‌شناسند. نگاه من دیگرست.

در نگاه من، "مسلمانی" چندان سنتی و متجدد ندارد؛ بلکه "مسلمانی"، باشنده‌بودن در "زیست‌جهانِ" ویژه‌ای از فرهنگ است که بر پایه هستی‌شناسیِ خاصی ایستاده است. هردوی مسلمان سنتی و متجدد، در آن هستی‌شناسی "اشتراک‌ دارند". سنتی‌بودن یا متجددبودن، به آن‌ هستی‌شناسی سرایت نمی‌کند، بلکه متعَلَقِ "فرعیاتی" از آن می‌شود. درست از اینروست که جمله ابتدایی همین بند را گفتم.

وقتی پای خودِ آن "هستی‌شناسی" در میان باشد، اختلاف‌ در فرعیات (که بین مسلمانان سنتی و متجدد هست) غالباً رو به جناح سنتی حل‌می‌شود نه رو به آن دیگری! این نکته بسیار مهمی برای فهمیدنِ ژرفایی مطلب و رمزگشایِ حیرت محمد مجتهد،شبستری است که دکتر سروش روایت می‌کند. چرا چنین است؟

برای این‌ که "هستی‌شناسی" فرهنگ‌ها، سازه‌ای تاریخی است. مثلا درباره اسلام فقط‌ قرآن نبود که هستی‌شناسی اسلام را ساخت، قرآن - فارغ از تعدد تفسیرهای صورت‌گرفته از آن - فقط یکی از آن منابع بود، هرچند اهمیت درجه‌اولی داشت. مصادر و عوامل دیگری علاوه بر قرآن هم بودند که در فراگردی تاریخی، حتی بر "فهم‌ِقرآن" نیز موثر افتادند. یک نمونه درشت از این، فهمِ ویژه‌ای از قرآن است که در سنت‌عرفانی ما حاصل شد. بگذارید نمونه‌ای نشان بدهم:

وقتی شما "النوبه‌الثالثه" تفسیر قرآن "کشف‌الاسرار" میبدی، یا مقالات شمس و مثنوی مولانا، یا "گلشن‌راز" شیخ‌محمود شبستری را در مطالعه می‌گیرید، شاهد انبوه محیرالعقولی از تفسیر و تاویل‌های بشدت نچسب و به‌غایت پرتکلفِ لجام‌گسیخته از آیات قرآن (و احادیث) می‌شوید. هرگز چنین نبود که این افراد قصد "تحریف‌معنی" آیات قرآن را داشتند، بلکه آن عینک ویژه‌ای که پیش‌چشمِ فاهمه‌ آنان بود، آیات قرآن را بدان‌نحو غریب و نچسب، و گاهی بکلی پرت‌وپلا می‌فهمید! بنابراین "قرآن" یک‌مطلب است، و "فهم‌قرآن" که صورت‌بخشِ هستی‌شناسیِ مسلمانی(ها) [یعنی فرهنگ‌های مسلمانی] شد، مطلب بکلی دیگری است.

در جریان تکوین تاریخی هستی‌شناسی فرهنگ، و هم‌عنان با آن، آنچه "سنتِ" فرهنگی نامیده‌ می‌شود نیز حاصل می‌آید. بنابراین، تفکیک "سنتِ (فرهنگی)" از "هستی‌شناسیِ (فرهنگ)" یک تفکیکِ تجریدی است، نه واقعی.
هر "نگاه نویی" که تغییرِ "سنت" را در آماج داشته‌باشد، اگر نخواهد هیچ‌تغییری در کلان‌سازه هستی‌شناسی آن فرهنگ بدهد، لاجرم امری سطحی و بی‌ریشه خواهد بود و چنین‌هم خواهد ماند.

ادعای من آن‌ است که مسلمانی به‌اصطلاح متجددِ امثالِ محمدبهشتی‌ تا موسی‌صدر تا همین محمدخاتمی‌ امروز، مصداق همین‌ بی‌بنیادی است. چون آنان در نظر به هستی‌شناسی تشیع امامیه هیچ تفاوتی با کلینی تا علامه حلی، گرفته تا برسیم به همین علم‌الهدی بدنام خراسان امروز نداشته و ندارند. البته من "علام‌الغیوب" نیستم، ولی همه شواهد و قرائن مشهود، حکم به همین که گفتم می‌دهند.

اگر چنین باشد، نه بهشتی و خاتمی، و نه حتی موسی‌صدری که در میدان تجدد جسور و تیز می‌تاخت، نمی‌توانست وقتی پای مسلماتِ اجماعیِ فقه در میان باشد، کمترین مخالفتی را بکند. زیرا چنان مخالفتی، مخالفت با یک‌ یا چند حکم فقهی نیست، بلکه به جِرخوردگی‌ای می‌انجامد که بیخ‌اش به هستی‌شناسی مسلمانی خواهد رسید، لاجرم.
همین‌هم بود که به‌نظر من نواندیشیِ امثال این آدم‌ها بجز از "ژستی" برای طنازی و دلبری از جوانان، هیچ "محتوایی" نداشت. چنین می‌شود که آقای محمد مجتهد شبستریِ "مدرن‌شده" در بلاد فرنگ، حیرت می‌کند از رفیقش محمد بهشتی که مصداق بدویتی چون "لایحه قصاص" را بی‌هیچ شرم و آزرم به مجلس اول انقلاب می‌آورد برای تصویب‌! انگار نه‌انگار که این همان بهشتی است که تا همین دیروز لاف نوگرایی مسلمانی‌ می‌زد! هرآنچه می‌زد و می‌گفت، لافی دلبرانه بیش نبود! رنگی بود، اگر نگویم که نیرنگی بود!

ادامه مطلب اینجاست

کانال نویسنده


‌‌پروازی استراتوسفری بر فراز و فرود بنیادگرایی اسلامی

#علی‌صاحب‌الحواشی

جنگ دوم جهانی که تمام شد، جنگ‌سردِ دو بلوک شرق و غرب شروع شد که با فروپاشی اتحادشوروی آن هم به پایان آمد.

جنگ دوم جهانی، پیامدی از جنگ‌ اول جهانی بود. این جنگ اول را علمداری "هویت‌مداری‌های ملی" در متن و بستر فرسودگیِ "امپراطوری‌ها"ی معناباخته قرن‌نوزدهمی، رقم زد که در این میان، فرسودگی امپراطوری اتریش‌مجارستان و عثمانی، از همه بیشتر بود. خیزش عمده هویت‌مدارهایِ منتج به این جنگ، از منطقه آلمانی‌زبان، منطقه‌عمومی اسلاویِ بالکان، و هویت‌های متکثر شرق‌مدیترانه و شمال آفریقا برخاست؛ هرچند که این آخری‌ها نقش بی‌رمقی داشتند زیرا امپراطوری عثمانی از اواخر قرن‌نوزدهم به چنان حال زاری افتاده بود که عنوان "پیرمردِ بیمارِ اروپا" بر ناصیه‌اش حک‌ شده بود.
امپراطوری رومانف‌ها در روسیه، منفعلانه به درون این جنگ "مکیده شد"، و ابداً هوسی به مشارکت نداشت، که سخت بحران‌زده و پوسیده بود. اما کشیده شد و از هم پاشید.

اصلی‌ترین موتور جنگ‌ جهانی اول خیز هویت‌مداری آلمانی بود که در قامت قیصر ویلهلم تجلی نمود و چهارنعل به‌سوی نظامی‌گری تاخت تا بشکه باروت هویت‌مداری‌های فربه‌شده دیگر را منفجر کرد. بنابراین آن "روح" - به تعبیر هگل - که موجد جنگ‌ جهانی اول شد، "راستگرا" بود.

جنگ دوم جهانی، تکمله‌ای بر شکستِ خیزِ بزرگِ هویت‌آلمانی برای اعتلا بود که در جنگ اول نه‌تنها ناکام ماند، بلکه بشدت تحقیر هم شد. فاتحان جنگ اول نیز آن خردمندی را نداشتند تا "آلمان" را که شروع‌کننده جنگ بود و شکست‌خورده تمام‌عیار آن نیز شد، چنان در زیر پا له نکنند که تا مُمِدِّ هویت‌مداریِ گردنفرازتری گردد. لهش کردند و چنان غرامت‌های هنگفتی بر ملت آلمان بستند و طوری برسرش کوفتند تا دمکراسیِ "جمهوری وایمار"، بختی و رمقی از استمرار نیافت و هیولای آدولف‌هیتلر از زهدان ملت سرخورده آلمان متولد شد و با هیجان فزونتری به راه نظامی‌گری رفت و کلید جنگ دوم جهانی را زد. جنگ دوم نیز پدیده‌ای "راستگرا" بود، چون "روحِ" آن، هویت‌مداری متورم و مهاجم ملی آلمانی بود؛ باقی اروپا در صدد دفاع از خود برآمدند.

وقتی جنگ دوم جهانی تمام شد، امپراطوری بریتانیا که از جنگ اول جان به‌در برده بود، در سراشیب زوال و فروپاشی افتاد و بزودی هم متلاشی گشت و از "کبیر" به "صغیر" تقلیل یافت.
این جنگ دو پیروز داشت: بولشویک‌های لت‌وپارشده شوروی، و ایالات متحده آمریکایی که حتی یک گلوله در خاکش شلیک نشده بود!

اینک مقابله "ایدئولوژیک" در پیش بود، که بزودی آتش آن در شبه‌جزیره کره روشن شد و به‌فاصله اندکی دامن ویتنام و کامبوج و لائوس را گرفت، و در این‌طرف کره‌زمین در کوبا و آمریکای لاتین هم نایره‌ها درگرفت، کودتای ۲۸ مرداد ما و کودتای اندونزی و کودتای ارتش شیلی و حکومت‌ سرکوبگر سرهنگ‌های یونان و کودتای موبوتو سسه‌کو علیه پاتریس لومومبا و دیگر کودتاها و جنگ‌های داخلی آفریقا و بیش از این‌ها، همگی اخگرهای جنگ سرد "ایدئولوژیک" دوبلوک کمونیسم و سرمایه‌داری بودند.

بین ۱۹۳۰ تا نیمه‌های دهه ۱۹۷۰، برای بیش از نیم‌قرنِ تمام، مارکسیسم در میان همه اینتلیجنسیای جهان، بقول انگلیسی‌زبانان، بدل به یک sensation شده بود. هر اهل اندیشه‌ای که مارکسیست‌ نبود، یا که بدتر نقاد مارکسیسم بود، داغ باطله می‌خورد! اصلاً برای پذیرفته‌شدن ذیلِ معنای "روشنفکری"، باید مارکسیست می‌بودی یا تظاهر به آن می‌کردی. این سخن به معنای "قلابی‌بودن" یا فرصت‌طلبانه بودن چپ‌‌گرایی غالب "روشنفکران" جهان نیست، این چپ‌گرایی "اصیل" بود! همین اصالت هم بود و شد که در آمریکا موجب برخاستنِ "مک‌کارتیسم" گردید که لکه ننگ زننده‌ای بر چهره "دمکراسی" آمریکایی گشت.

ادامه مطلب

کانال نویسنده


‌‌از "دردنامه" دکتر سروش، که هیچ دوایی از او نخیزد!

#علی‌صاحب‌الحواشی

این نامه‌ی چون‌ همیشه فاخرِ دکتر سروش، "دردنامه" بود. از این دردنامه‌ها زیاد نوشته‌اند، هرچند نه بدین فاخری!
ما را در این طوفان‌بلا "فهم‌نامه" باید، والا از "دردنامه" چه برآید؟!

من چشم آن داشتم تا ذهن فرهمند دکتر سروش، از "فهم" بگوید و الا "درد" را که همگان با جان‌وتن خویش می‌کشیم، به زاری و ریش.
پرسش‌های بسیاری بود که جا داشت دکتر سروش بدان می‌پرداختند:

• چرا "دینداریِ" متولیان حکومت‌دینی، هیچ رشحه‌ای از شفقت‌ و اخلاق ندارد؟
• دینداریِ بی‌شفقت و اخلاق چگونه ممکن می‌شود؟
• مگر می‌شود به قاطبه روحانیتِ امروز ایران، نسبت "بی‌دینی" داد؟! که یا در میدان جلادتِ مشئوم، تیز می‌تازند یا سکوت به رضا پیشه‌ کرده‌اند!
• اگر "علم‌دین"، "تو را از تو بِنَستاند"، پس به چه‌ کار آید؟
• چرا سیاست‌دینی هیچ فرقی با سیاستِ "شهریار" ماکیاول‌منشِ بی‌دین ندارد؟
َ• پس دین در میدان سیاست چکاره است؟ آیا هیچکاره‌ای بیش نیست؟!
• آیا واقعا "سیاست ما عین دیانت ما"ست؟! اگر چنین باشد آیا نباید گفت که "کفر از آن دین، به بود صدبار"!!
• کجای "داعش" معیوب بود تا در اِتِّباع دین و سنت‌نبوی - که احدی از مراجع‌اسلام نتوانست بر او خرده‌ای گیرد - سر از تبهکاریِ بی‌مهارِ خونی درآورد؟
• آیا سنت‌نبوی همین سیره داعش و رویه‌ ولایت‌فقیه نبود؟!
• چگونه است که دشمنانِ امامیه‌ی همان "داعش‌ِسنی"، در شقاوت و قساوت و بی‌رسمی، چندان کم از او ندارند؟!
• چه نسبتی بین دین و "هویت‌دینی" هست، تا هرگاه دین بر مسند قدرت می‌نشیند، انگار که این "هویت‌دینی" است که فرمان می‌راند، شاید که نه "دین"؟ یا که این خودِ دین است که در جلد "هویت‌دینی"، دست‌تطاول بر "انسان" و انسانیت می‌گشاید، از برای قدرت و سطوت!

این قریب به نیم‌قرن، بوته گداخت سهمگینی شد که در او - چه خوش بداریم چه نه - "دینِ" ایرانیان را سوخت، دود کرد و به هوا فرستاد! آیا این سوختن و دودشدن روا نبود؟ حق نبود؟
• آخر اگر حاصل آن تهجدها و اعتکاف‌ها و استغفارها و ابتهال‌ها، این سرهنگی‌های بی‌مروت و آن جلادی‌های بی‌شفقت و این قساوت‌های بی‌فسوس باشد، چه می‌توان گفت در حق "دین"ای که برکشنده آن سوز‌وگدازها بوده است؟!!!
• آیا مردم حق ندارند رقم مغلطه و دروغ بر همه آن دواعی کشند، و خرمن صدر تا ذیل اسلام و مسلمانی را به دروغ و فریب مُنتَسب دارند، چنان‌که غالبا می‌دارند؟!
• "دینِ" معیشت‌اندیش، که صورت غالب مسلمانی است، به چه‌کار بشر می‌آید؟ تبهکاریش به کنار، که دهه‌هاست مبتلایش هستیم!
• نقش "دینِ" معرفت‌اندیش و تجربت‌اندیش، در این میانه چیست؟ جز گلیم خویش به‌در بردن از موج؟ که خود فرومایگی و نکبتی است! یا که اصلا دین معرفت‌اندیش و تجربت‌اندیش نداریم، بل "تذوق‌هایی" را این نام کرده‌ایم تا بتوان گفت مولانا اگر کافری رواقی یا نوافلاطونی بود، همین بحر مواج معانی می‌شد که در "رنگِ مسلمانی"‌اش شد؛ او مربای اسلام و شرف مسلمانی نبود، شرفِ خودش بود، که بود!

ما کشتگان دردیم، ما را "دردنامه" به‌کار نیاید، ما "فهم" خواهیم تا راه رهایی جوییم.
دکتر سروش گرامی که حق معلمی بر بسیاری از ما داری، دیگر "دردنامه" ننویس! "فهم‌نامه" بنویس، اگر توانی، تا بر چشم و دل نهیم و به‌جان خوانیم و آموزیم!
کانال نویسنده


‌‌فضل‌الله نوری که نفهمید جهان و انسان دگر شده‌است!

✍#علی‌صاحب‌الحواشی

تجدد ایران گسل‌ژرفی ایجاد کرد تا فضل‌الله‌نوری که از جاماندگان روی لبه "سنت"اش بود، برای حمله به لبه‌مقابل، آنقدر جلو آمد که درون گسل سقوط کرد و مُرد.

فضل‌الله باشنده تمام‌وکمالی از جهان سنتِ فرهنگ امامیه‌ی پساصفوی بود. او بقدر ولو نَمی، موازین "تجدد" را فهم نکرد، اصلا ادراکی از ماوقع جهانی نداشت تا بختی از فهم "تجدد" را داشته باشد. اگر فضل‌الله را سه‌قرن عقب‌تر می‌بردی ککش هم نمی‌گزید.
ایران تا اندکی قبل از زمان فضل‌الله، به لحاظ مختصات فرهنگ و هنجارهای بسته‌بدان و اندیشه‌ی علی‌الاطلاق، در وضعیتی کاملا ایستا از عصر صفویه مانده بود. درست به همین جهت بود که در جدل‌های متقابل روحانیت مشروعه‌خواه و مشروطه‌خواه، این فضل‌الله نوری بود که استدلال‌هایش (بر زمین "علم‌کلام‌ِ سنتی امامیه") آنقدر محکم بود که مو لای درزش نمی‌رفت، درحالی‌که لای احتجاجات روحانیت مشروطه‌خواه کنده‌درخت می‌رفت! همین هم بود که علامه نائینی کتابش را پس‌گرفت! ولی فضل‌الله حتی کلمه‌ای از حرف‌هایش را پس‌نگرفت.

فضل‌الله نوری ایستاده بر زمین بخوبی طی‌شده و هموار گشته‌ی "علم‌کلام" و "فقه‌سنتی" امامیه راه می‌رفت اما امثال نائینی روی سنگلاخی از اندیشه‌ها و انگاره‌های نوپدیدِ اجتماعی که با "تجدد" آمده بود گام می‌زدند و مرتب سکندری می‌خوردند. منتها این دومی‌ها متوجه شده بودند که هستی دیگر آن‌طور که بود نیست، ولی فضل‌الله نه که این را نمی‌فهمید، بلکه اصلا متوجه تغییر کردن چیزی هم در جهان نبود و در این نفهمی مرتب "توطئه‌اندیشی" می‌کرد! می‌گفت این شبهه‌ها را اجنبی‌ها و ایادی بابی‌شان آوردند تا ریشه "دین‌حقه" را از بیخ بَرکَنند. فضل‌الله آن علم‌واطلاع را نداشت تا بتواند فهم کند که کسی برای کندن چیزی توطئه نکرده بود، بلکه "انسان دگر شده بود"! نه در ایران که در همه‌جای جهان.

این وضعیت دشواریاب را بدون تمسک به بحث پارادایم‌های تامس کیون، نمی‌توان فهمید. وقتی پارادایمِ فهم عوض می‌شود، درک از مختصاتِ آن موضوعِ فهم هم تغییر می‌کند. حالا دیگر استدلال‌های مطروحه در میدان پارادایم قبلی بختی از "رسیدن" به میدان پارادایم نو را ندارند.
نائینی‌ها بویی از این پارادایم نو را برده بودند ولی فضل‌الله‌نوری بکلی غافل بود. وضعیت پارادایمی فضل‌الله، درست مثل وضعیت لردکلوین بود که ایستاده بر پارادایم فیزیک نیوتنی، "توطئه‌اندیشانه"، نظریه الکترومغناطیسی ماکسول را "شیادی" می‌نامید!
تعبیر حیرت‌افکن incommensurability که تامس‌کیون می‌گفت، اشاره به همین گسل‌مفاهمه‌ای مستقرانِ بر دو پارادایم متفاوت از یک موضوع واحد دارد. این دو گروه کمترین بختی از فهم حرف یکدیگر را نخواهند داشت؛ و آنگاه که با هم سخن بگویند، لاجرم گمان "بی‌شعوری" به هم می‌برند! هیچ طرفی بی‌شعور نیست، پارادایم‌هاشان متفاوت شده‌است!

برای فضل‌الله کاملا برحق و "طبیعی" بود که غیرمسلمان از "انسان‌بودن" کم داشته باشد؛ یا در عصر غیبت، سلطانی که حافظ بیضه دین‌حقه باشد سلطنت‌اش مشروع است - او کاری به سرشتِ "جورِ" آن سلطنت نداشت زیرا پارادایم الاهیاتی‌اش آن را بر هر سلطنتِ عصرِ غیبتی "طبیعی" و لابد‌منه می‌شمرد. بنابر الاهیات امامیه، در عصر غیبت "هر سلطانی بنابه‌تعریف جائر است".
این مشکل نائینی بود که ضمن اشتراک در مبانی الاهیاتی/فقهی با فضل‌الله، از "سلطانی که بنابه‌تعریف جائر است"، انتظار داشت که "جائر نباشد یا کمتر "جائر" باشد!!!" بلکه حتی می‌خواست او عادل باشد و سلطنت‌اش مشروط به اراده ملت بشود!! یکی نبود به نائینی بگوید: این "اراده ملت" را از کجای الهیات/فقه خودت درآوردی؟!

حقیقت آن بود که برای نائینی، "اراده ملت" از الاهیات/فقه‌اش درنیامد، از "تجدد" درآمد، تا او خواسته باشد این "مقوله" بیگانه را در درون الاهیاتی که آن مقوله را هیچ نداشت، درج کند! همین‌ شد که آنقدر به تعارض‌گویی افتاد تا کتابش را پس‌گرفت:
دستش بهل، دل را ببین! رنجش برون از قاعده است!
سوداش نی، صفراش نی، قولنج و استسقاش نی!
زین‌ماجرا در شهرما هرگوشه‌ای صدعربده‌ست!

تماشای متاملانه جدال‌های فکری و نقب‌زدن به زیرساختار هریک، همان‌قدر جذاب است که تماشای جدال‌های سیاسی نفرت‌انگیز و تاراننده است. خیال می‌کنید فقط ما دچار این پیچ‌وتاب‌های عنیف شدیم؟! هرگز!
فقط نگاهی به قرن‌هفدهم اروپا بیندازید که چه غوغایی در علم‌کلام مسیحی برپا شده بود تا اقسام نوپدیدها را طوری در آن درج کنند تا "مسیحیت غلط از آب درنیاید!" جامباتیستا ویکو که این‌روزها مشغولش هستم، فقط یک نمونه فرهمند و رقت‌انگیز و پر سکندری از آن‌همه بود!مطلب مرتبط با بحث را اینجا ببینید


"معناهای" مدرن و "تاریخ‌طبیعیِ" مدرن شدن

#علی‌صاحب‌الحواشی

ساحت مدرن عرصه تحولاتِ صورت‌ها و محتواهای امور در سپهر انسانی است. تغییر در صورت‌ها در معرض دیدند، و نمی‌شود ندید. مثل این‌که در شهرها برای جابجایی دیگر سوار اسب و کالسکه نمی‌شویم، سوار اتومبیل و مترو و منوریل می‌شویم، یا مردم کمتر به کلیساها و مساجد می‌روند، یا چیزی به اسم "کنسرت" به‌پا می‌شود که مردم اقبال می‌کنند، یا گورستان‌ها از پراکندگی در وسط شهرها به استقرار در بیرون از آن‌ها منتقل شده‌اند، یا مردم هنگام گرفتاری‌ها به دعانویس مراجعه نمی‌کنند بلکه به وکیل و پزشک و این قبیل رجوع می‌کنند. این تغییرات در ظواهر امور را نمی‌توان ندید.

لیکن در عرصه مدرن، علاوه بر این تحولات صوری، شاهد بروز تحولات معنایی هم هستیم. برخی از این تحولات معنایی، معلول تحولات صوری است، اما اکثراً تحولات معنایی، "علتِ" آن تحولات صوری‌اند؛ این دومی اهمیت بیشتری دارد.

برای حالت اول، توجه کنید که امروز با هواپیما سفر می‌کنیم و یا در سفرهای زمینی از بزرگراه‌ها با سرعت زیاد عبور می‌کنیم. این ما را تاحد زیادی منفک از تماشای "طبیعت" می‌کند
ادامه مطلب اینجاست

کانال نویسنده


‌‌آن خاکی که اسلام‌گرایی به‌سرِ خود کرد!

✍ #علی‌صاحب‌الحواشی

یادم هست وقتی خمینی همین حرف را می‌زد. همه اهل منزل چطور متاملانه گوش‌می‌دادیم. بهرحال این‌ها را که از شکم خودش درنیاورده بود، بلکه تقریرات "عرفانی" از هستی بود که ریشه‌ای بیش‌از یک‌هزاره‌ای در "ایران" داشت.
آن‌وقت‌ها گمان می‌کردم این حرف‌ها "تخم‌طلای" خودِ ماست، بعدها فهمیدم که عین این حرف‌ها در عرفان مسیحیت‌‌های‌متقدم و حتی امروزین، و نیز در یهودیت‌های اشراقی هم بود! اگر بازهم عقب‌‌تر برویم، چیزی از این قبیل را نزد رواقیون یونانی‌مآب و نیز نزد افلاطون در دوهزاره‌ونیم پیش می‌یابیم.

اصل سخنم، بیان دیرینگی این فهم‌ِ عرفانی نیست، بلکه تاباندن نور بر دورشدن "سال‌نوریِ" جامعه ایران از این حرف‌ها - خواه "دُرَرِ معانی" یا مهملات (بسته به ایستار هرکس) - است.
تردید نمی‌توان داشت که امروز نزد بسیاری ایرانیان، این سخنان قطعا بدل مشتی "اراجیف" شده‌است، والا کلیپ‌های مضحکه‌ای برایش نمی‌ساختند تا دست‌به‌دست شود، که می‌شود.

آنچه این سخنان را نزد ایرانیان بدل اراجیف نمود، جنایاتِ مدعیان آن سخن‌ها بود! سپهر اجتماعی میدان عَلَم‌گردانیِ "منطق‌صوری" نیست که گفته‌شود تبهکاریِ یک مدعی، ربطی به بطلان ادعای او ندارد. در عرصه اجتماعی چنین ربطی به‌قوت برقرار می‌شود، چنان‌که در حق متولیان زمامداری پساانقلاب ۵۷ برقرار گشت.
زبان‌ِحالِ تلقی ایرانیان‌ِ امروز آن است که اگر این‌ حرف‌ها "معارف‌ربانی" است که تویِ خمینی حامل‌اش گشتی، پس چگونه است که چنان غَدّاری با دست‌های تا مرفق آلوده به‌خون‌های ناحق شدی؟! چگونه‌است که اکثریت قاطع ارادتمندان و خِصصین تو غارتگرانی خونی از آب درآمدند؟

اتفاقاً در سپهرعمومی ایران، آن استدلالی که منجر به داغ‌باطله خوردن چنین "معارف‌ربانی" شد، از میدان خود همین معارف می‌آمد، نه که از زبان امثالِ برتراندراسل‌های بی‌دین درآمده باشد. شاهدش این بیت سنائی‌غزنوی است:
"علم"، کز تو تورا بِنَستاند
جهل از آن علم، بِه بوَد صدبار!

مردم گفتند از این‌که تو چنین تبهکاری شدی، در حالی‌که "حامل" این معارف بودی، پیداست که آن معارف همه کشک بودند! موید و مُشددِ این داوری عمومی، "مسئله‌شدنِ" فقط یک مورد خمینی نبود، بلکه خیل روحانیت امامیه که بارکشان دواعی قدس‌ و تقوا و تهجد و گریه‌کنندگان بر مظلومیت حسین و رقیه بودند، نعل‌وارونه‌هایی هرچه شبیه‌تر به یزید و معاویه از آب درآمدند! نه که شبیه به علی و حسین‌‌ِ ادعایی‌شان باشند! پس مردم گفتند انگار که این حرف‌هایتان هم از بیخ کشک بود، والا به‌قدر ولو نَمی، خیس‌شان می‌شُدید!

می‌بینید که داوری سپهراجتماعی خیلی هم خلاف "منطق‌صوری" نیست؛ بهرحال مردم گیج‌وگول که نیستند، صدبار هم که فریب بخورند دست‌آخر "واقعیت" دست‌شان می‌آید.
همین "واقعیت" است که امروز در وجدان مردم نشسته است، تا نمازخوان‌ها سجاده‌ها جمع‌ کردند، مسجدها بی‌نمازخوان ماند و از رونق‌ افتاد، بر نوزادان هرچه کمتر نام‌های مسلمانی گذاشته می‌شود، برای امامان جوک‌ می‌سازند، و قرآن‌ها را بر آب‌راه‌ها می‌افکنند!
حالا دیگر اراذلِ "حیدرحیدر" گویان به کار نیاید، شلیک‌ شات‌گان برای کور کردن معترضان هم بی‌مصرف شده‌است! عربده حیدر کنند و چشم‌ها کور کنند تا چه شود؟!!

سال‌ها پیش در قبل‌ از انقلاب، تلویزیون یک سریال کمدی داشت به اسم "سرکار استوار" که کاراکتر "صمدِ" پرویزصیاد در آن گل کرد و بدل به ژانری کمدی شد. در یکی از اپیزود‌ها "صمد" و مادرش "ننه‌آغا" که در خانه روستای‌شان روی زمین خوابیده بودند، صبح بیدار می‌شوند و‌ می‌بینند دزدها همه‌چیز خانه را برده‌اند، حتی پلاسی را که بر کف اتاق پهن‌ بود و روی آن تشک خواب این دو پهن شده بود! فقط یک آفتابه در کنارشان بجانهاده بودند در مستراح بی‌طهارت‌ نمانند!

این کلیپ مضحکه پیوستی را که دیدم، یاد آن اپیزود "سرکار استوار" افتادم. آنچه بر سر صمد و ننه‌آقایش آمد، جمهوری‌اسلامی بر هست‌ونیست فکری و معنوی و محتوایی خودش آورد. اسلام‌عزیزش را به تاراج داد تا بدل به ویلاهای لوکسِ از روسیه و چین تا کانادا و ترکیه، ماشین‌های پورشه و مازراتی، بنزهای ضدگلوله مقامات و نشستن امثال احمدجنتی‌ها روی مبل‌های شدادی و عکس‌گرفتن با پُزِ فتح‌الفتوحی، عیاشی و کَیّافی آقازاده‌ها در داخله و خارجه، و ماجراجویی‌های گردنفراز منطقه‌ای و پروژه اتمی برای گروکشی جهانی شود. در یک‌کلام، جمهوری‌اسلامی "دین" را خرج "دنیا" کرد! آن‌هم چه ارزان، و به چه عجله‌ای، فقط در چند دهه ناقابل!
البته بخشی از "دنیا" را که می‌خواست به‌دست آورد، اما به قیمت بلاموضوع کردن خود و مدعیات اسلامی‌اش برای ده‌ها میلیون ایرانی!
راست گفت سعدی که:
دین به دنیا فروشان خرند!
یوسف فروشند، تا چه خرند؟!کانال‌نویسنده


بقول فریتز کرایستلر: "! A la Bach"، یعنی که به‌شیوه باخ!


✅سوریه/ تانک‌های ارتش بشاراسد تبدیل به یک دکه برای فروش سبزیجات شده است
@Sahamnewsorg

✍ #علی‌صاحب‌الحواشی

استفاده بهینه از تانک...!
ما آدم‌ها، در کنار خیلی چیزها که هستیم، خیلی‌وقت‌ها "شاعر" هم هستیم. شعر می‌تواند غیرکلامی باشد. وقتی صورتی را نوازش می‌کنیم، یا نگاهی از سر شفقت و محبت به آدمی یا حیوانی می‌افکنیم، کُنشی شعری انجام می‌دهیم. وقتی زیر بال پیرِ بی‌توانی را می‌گیریم - اگر اقدام ما سوای یاریِ فیزیکی، متضمن شفقت باشد - وجه شعری هم دارد. یک نگاهِ جانبیِ پر تمنا، یا اغواگر، یا دل‌شکسته، "شعری" غیرکلامی است.

این صحنه را شاید "آراسته‌اند" تا عکس بگیرند. در این صورت "شعری" ساخته‌اند.
ممکن است سبزی‌فروشی، برای متاعش مستقری نداشته و این تانک معطل در پی‌ِ پایان نبرد سوریه را محل چیدن اجناس‌اش کرده است. در این صورت "شعری" ناخواسته آفریده شده است. ما به جهت همین شاعرانگی است که تصویر بساط او را دست‌به‌دست‌ می‌‌کنیم. اگر آن سبزی‌فروش متوجه معنای شاعرانه چیدمانش بوده باشد، خود "شاعری بوده است!

چیزی ملال‌آورتر از آدمی نیست که در وجودش هیچ شاعرانگی نباشد؛ او صرفاً "حیوانی‌ناطق" خواهد بود!


کانال نویسنده


Pyotr Ilyich Tchaikovsky
Symphony No. 6 in B Minor
Op. 74 / "Pathetique"

🔘I. Adagio
🔘Allegro non troppo
🔘II. Allegro
🔘con grazia



کاری که "هنر" با ما می‌کند

#علی‌صاحب‌الحواشی

همراه چایکوفسکی از راه روسیه برگشتم!
با اورتور ۱۸۱۲ شروع کردیم. از ژنرال کوتوزوف متین و خردمند و باد و بروتِ ابلهِ بناپارت گفت.
چایکوفسکی ملودی‌اصلی این اثر را از روی "اورتور ۱۷۱۲" یکی از پسران باخ اقتباس کرده است. این‌یکی را شنیده‌ام، الحق چیز هجوی بود. چایکوفسکی آن سنگ را برداشت، "الماس دریای‌نور"ش کرد! پسر باخ حقی برای اعتراض ندارد. جهان هنر هم این را دانست و پذیرفت، تا نام‌نشانی از آن اورتور ۱۷۱۲ نباشد ولی "اورتور ۱۸۱۲" چایکوفسکی جهانگیر شد و از اجرا نخواهد افتاد. داوری تاریخ همیشه درست است، بی‌استثناء!

بعد نوبت به کنسرتو پیانوی چایکوفسکی رسید. موومنت اول شورانگیزیِ حریری دشت‌های روسیه را داشت که ارکستر روایت می‌کرد، و آن کوبش‌های چکشی پیانو، خود چایکوفسکی بود. درآویختن "حریر با چکش" که سرانجام در دردآشنایی، رام‌اش کرد!

رومانتیک‌ها شش‌دانگ به "عاطفه‌انسانی" پرداختند...

ادامه‌ مطلب

کانال نویسنده


بسیار بسیار اجراهای دل‌انگیز و بی‌نقصی بود؛ فضا و نورپردازی هم عالی بود!
اما و هزار اما که شجاعت گروه "ورای حد تقریر" بود و هست.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
عبدالکریمی را چه شدست؟!

✍ #علی‌صاحب‌الحواشی

بیژن عبدالکریمی را باید کوشید فهم کرد برخلاف محمد‌رضا عین، کاری به آنچه شمس‌الدین‌تبریزی "چرکِ درون" خواند، ندارم؛ کار با داعیه اندیشمندی‌ عبدالکریمی دارم. می‌خواهم پدیده او را بکاوم و چند و چونی‌اش را طبق فهم خودم بگویم.

فانتزی "پارک ژوراسیک" را، حتی اگر فیلمش را ندیده باشیم، یحتمل خبر از موضوعش داریم که دایناسوری را از روی DNA بجامانده‌اش احیا کردند. چنین دایناسوری، امروز بختی از بقا ندارد!
سخن آخرم را همین اول می‌گویم عبدالکریمی مصداق آن فکریست که در زمانه‌ای نابهنگام عرض اندام می‌کند و انتظار دارد "خریده شود". چنین فکری، اگر پس‌پریروز دل‌ها به جنبش می‌آورد، امروز از بس پذیرای تجارب‌ سنگین گذشته نشده است، بکلی نامربوط و پرت از مرحله معاصر گشته و بدل به مضحکه‌ای شده است.

چنان‌که پیشتر هم نوشته بودم، شاکله فکر عبدالکریمی ملغمه بی‌ترازیست از راست‌گراییِ‌ رومانتیک و محافظه‌کارِ مارتین‌هایدگر که چاشنی ملی‌گرایی شوونیستی هم بر آن پاشیده‌اند؛ با چپ‌گراییِ ضدامپریالیستی - درست در معنایی که ولادیمیر ایلیچ اولیانوف (لنین) تقریر می‌کرد

ادامه مطلب

کانال نویسنده

5k 0 125 109

@zhuanchannel
از جمله اعتقادات عوام در دوره قاجار این بود که مسلمان باید شپش داشته باشد!
مقدار ایمان هر مسلمان منوط به تعداد شپش‌هایی بود که در تن داشت!
عقیده دیگری که در دوره قاجار اکثریت مردم آن را باور داشتند این بود که دختر حق ندارد موی خود را تا قبل از ازدواج شانه بزند! عدم استحمام نیز به این موارد کمک می‌نمود ‌و لای موهای دختران شپش پشتک می‌زد... برای دختران هم شپش نه تنها عیب نبود بلکه فضیلت بود!
مردم می‌گفتند: دختری که سرش شپش نداشته باشد احتمالاً سر و گوشش جنبیده!
طهران قدیم، جلد اول

       ☆○═══════════════○☆

"طهران‌قدیم" جعفر شهری که آینه حیات‌اجتماعی ما در گذشته نزدیک است

#علی‌صاحب‌الحواشی

این کتابی سخت خواندنیست. ما "تاریخ‌اجتماعی" نداریم، فقط مال جعفر شهری را داریم. او هم مورخ نبود. آدم عامی بود با خاطره‌ای دانشنامه‌ای، که همه را نوشت، در شش‌جلد!

شاید تنها استثنای سوای "طهران قدیم" جعفر شهری، برای تاریخ‌اجتماعی، کتاب "رستم‌التواریخ" عاصف‌الحکما باشد که تاریخ اواخر صفویه تا اوایل قاجاریه است و توجه ویژه به فرهنگ‌مردم روزگار بدون عنایت‌جدی به تاریخ‌سیاسی دارد....

ادامه مطلب

کانال نویسنده


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
اجتماع انسانی که تجلی‌گاهِ پیوستارِ "هویت"هاست

#علیصاحب‌الحواشی

تاریخ، گاه‌شمارِ اقسام تحولات در سپهر انسانی است. اثرگذارترینِ این تحولات، آنهایی هستند که ریشه در "جور دیگر دیدن‌‌ها" دارند. ظهور و اشاعه ادیان بارزترینِ این "جور دیگر دیدن‌ها"ست، که همه با آن آشناییم. "انقلاب کوپرنیکی" مصداق دیگری است که دانش‌آموختگان با آن و دلالت‌های عظیم و بنیان‌کنی که آورد، آشنایند.

"هویت" مقوله‌ای از سائق حیات‌جمعی انسان است. انسان حیوانی اجتماعی است، مثل شیر یا مورچه است که حیات‌جمعی دارند، مثل یوزپلنگ و تمساح نیست که زندگی منفرد دارند.
شیوه تعریف "جمع" است‌که مقوم اقسام "هویت‌"ها می‌شود.انسان پیشامدرن "هویت‌دینی" و "هویت‌قومی" و "هویت‌زبانی" داشت، اما "هویت‌ملی" نداشت. "هویت‌ملی" نوپدیدی در سپهرانسانی است که عمری بیش از چهار قرن ندارد. پیش از آن فهمی بسامان از "ملیت" در میان هیچیک از اجتماعات انسانی نبود، حتی واژه‌ای هم برایش وجود نداشت.

در گذشته، میان ما، واژه "ملت" دلالت به "دین" می‌کرد، دلالتی که امروز مهجور و ناآشنا شده است.فقدان یک واژه برای چیزی نشانه نبودِ انگاره مربوط بدان است

ادامه‌مطلب

کانال نویسنده


آیت‌الله دستغیب: قانون حجاب خلاف شرع است
🔻 آیت‌الله سید علی محمد دستغیب: اگر قانونی با الزامِ مردم به یک حکم شرعی به شیوه‌ای خشونت‌بار موجب بیزاری از اصل دین شود طبق قاعده حرمت تنفیر، این قانون خلاف شرع مقدس اسلام است و نتیجه عکس می‌دهد.
@Sahamnewsorg

✍ #علی‌صاحب‌الحواشی

"زن‌زندگی‌آزادی" چرخشگاه سقوط نظام‌ ولایت‌فقیه شد. جادویی در خون به ستم‌ریخته دخترِ ایران "ژینا" نبود، این فرسودگیِ معناباخته حکومت‌اسلامی بود که مردم را چنان از صدرتاذیل این "ایدئولوژی‌سیاسی" منزجر کرد تا روی برگرداندند و دینداری مصداق خرافه‌پرستی شد و احکام دین تفسیر به بدویت گشت. 

این‌اتفاق فقط میان مردم نیفتاد، میان حکومت‌گران هم افتاد تا شاهدش اقسام محیرالعقول فسادها شد، از اختلاس‌ها گرفته تا فرستادن فرزندان به خارجه جهت زندگی و دیگر نفاق‌ها.

آن‌که گفت حجاب "دیوار برلین" نظام است، راست می‌گفت، اما سقوط این دیوار مسبوق به تهی‌شدگی اعتبار نظام مارکسیستی در چشم رعایای آلمان‌شرقی بود. در ولایت‌اسلامی نیز همین اتفاق افتاد تا "زن‌زندگی‌آزادی" برخاست و چرخشگاه سقوط نظام را "علامت زد". تلاشیِ "جبهه‌مقاومت" نیز از دومینوهای همین سقوط است.


✍ #علی‌صاحب‌الحواشی

"حضرت‌رقیه" یک جعل و دروغ تاریخی است. امام‌حسین دختری به‌نام "رقیه" نداشت. پدر من در سال ۱۹۵۴ در سفری که به دمشق داشت، رشوه‌ای به متولی بقعه "حضرت‌رقیه" داد تا درِ زیرزمینی را که قبر اصلی در آنجا، درست زیر ضریح طبقه بالایی است، بگشاید. از کتیبه روی آن قبر معلوم ایشان شد که آنجا قبر "شیخ"ای بوده است.

تغییر هویت قبور در طول تاریخ، امر نامتعارفی نیست. برخی از "امام‌زاده‌"های ایران، مزار مشایخ صوفیه محل بوده‌اند. در زمان صفویان که عمال حکومتی، قبور مشایخ‌صوفیه و خانقاه‌ها را ویران می‌کردند، ارادتمندان محلیِ آن مشایخِ درگذشته، مزار آنان را به عنوان "امام‌زاده" جامی‌زدند تا از تعرض صفویان مصون بماند.

در متون مکتوب ما، تا پنج‌قرن پیش، هیچ سخنی از "حضرت‌رقیه" نیست. صفویان در جعل‌تاریخ و دروغ‌بستن‌هایِ مصلحتی به تاریخ‌اسلام و خاندان پیامبر یَدِ طولایی داشتند.

"حضرت‌رقیه" احتمالاً یکی از آن بسیار جعل‌هاست، که "بحارالانوار" محمدباقر مجلسی اوجِ دانشنامه‌ای جعلیات حدیثیِ دوران صفویانش شد. بسیاری از احادیث بحارالانوار هیچ سابقه‌ای در متون پیش از خودش ندارند!


کانال نویسنده


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
● ما گمان می‌کردیم که "ایمان" به خدا، آدمی را "خوب‌تر" می‌کند.
● ما بر آن بودیم که "اسوه‌کردن" علی و فاطمه، انسان را رئوف و رحیم می‌کند.
● ما فکر می‌کردیم که دین فرمان به خوبی‌ها می‌دهد تا بدان مَلَکات‌ِفاضله در ما استوار شود.‌

حاکمیت نیم‌قرنی مومنان متشرعِ اهل‌‌ِتهجد و نوافل، گریه‌کنندگان بر فاطمه و علی و حسین، اهل احتیاطِ حتی در مباحات، ثابت‌مان کرد که:

۱) "ایمان به خدا"، آدمی را شخص بهتری نمی‌کند که هیچ، می‌تواند او را بر ستمکاری و بی‌رحمی و قساوت قلب، دلیرتر هم بکند.

۲) "اسوه نمودن" فاطمه و علی، نقشی در پیدایی رقت‌قلب و شفقت‌برخلق ندارد.

۳) و چشم‌مان را بر این واقعیت گشود که "دینداری" هیچ ملازمه‌ای با خوبیِ اخلاقی ندارد.


پس، از دین و نقش دینداری چه می‌ماند جز "رنگی" و "ادا و اطواری"؟!

وقتی فردی دیندار، درست مثل یک بی‌دین، بتواند همه شرارت‌های قابل‌تصور را مرتکب شود - و مراجع دین هم صحه‌اش گذارند - تا نتوان مصداق ضَلّاتِ شخصی‌‌اش گرفت، در آن صورت "دین جز ادا و اطواری، و رَنگ و آدابی، و تعلق‌به‌جمعی نمی‌شود"، تا هرآنچه پیشترها به حسن‌ظن در چیستیِ دین می‌اندیشیدیم، از بیخ‌وبن "غلط" بوده باشد.

6k 1 192 170
Показано 20 последних публикаций.