پارت_45🦋
نگاه ناباورش را سوی پدرومادر سهیل چرخاند هردوبا محبت وتبسمی روی لب پلک روی هم گذاشتند.
چمله ی آخر عاقد چندبار درسرش انعکاس یافت «آیابنده وکیلم؟»
سکوت همه جا را فراگرفت همه ی نگاه ها روی او نشست.
چشم چرخاند وبه تک تکشان نگاه انداخت!
اول نگاهش روی پدرش نشست بعد مادرش نگاه سردش از روی بهرام سُر خورد. و به این فکر کرد شاید بهترین راه همین باشد. نگاهش روی پدر ومادر سهیل نشست!
اینبارنوبت او بود که به نگاه مهربان اما نگران آنها لبخندبزند وپلک روی هم قراربدهد...
ودرنهایت نگاهش روی دوگوی سیاه رنگی نشست...
بانگاه یخ زده ای لحظه ای به چشمانش خیره شد!
ازسردی نگاهش لرزی بر اندام مردتنومند کنارش نشست...
نگاهش آنقدر یخ بود که او را متعجب می ساخت!
لبهای خشک شده اش را کمی خیس کرد وخیره به سیاهی چشمانش گفت:
_بله..
نگاه ناباورش را سوی پدرومادر سهیل چرخاند هردوبا محبت وتبسمی روی لب پلک روی هم گذاشتند.
چمله ی آخر عاقد چندبار درسرش انعکاس یافت «آیابنده وکیلم؟»
سکوت همه جا را فراگرفت همه ی نگاه ها روی او نشست.
چشم چرخاند وبه تک تکشان نگاه انداخت!
اول نگاهش روی پدرش نشست بعد مادرش نگاه سردش از روی بهرام سُر خورد. و به این فکر کرد شاید بهترین راه همین باشد. نگاهش روی پدر ومادر سهیل نشست!
اینبارنوبت او بود که به نگاه مهربان اما نگران آنها لبخندبزند وپلک روی هم قراربدهد...
ودرنهایت نگاهش روی دوگوی سیاه رنگی نشست...
بانگاه یخ زده ای لحظه ای به چشمانش خیره شد!
ازسردی نگاهش لرزی بر اندام مردتنومند کنارش نشست...
نگاهش آنقدر یخ بود که او را متعجب می ساخت!
لبهای خشک شده اش را کمی خیس کرد وخیره به سیاهی چشمانش گفت:
_بله..