لطـفے ڪن و هـرگـز نـرو / بـے تـو جـانـم آرام نـدارد !
بـرمیگردی؟ با خودم فکر میکنم ، اگه برگردی همه چیز مثل قبل میشه ؟ توی همین فکر بودم و به خودم اومدم دیدم انقدر از تو و چشمات نوشتم که دیگه نه جوهری برام مونده ، نه کاغذی ، نه توانی که بتونم بنویسم .
به خودم اومدم دیدم انقدر از تو نوشتم دیگه خودمو یادم رفته . من کی بودم ؟ منِ قبل از تو چطوری بود ؟ چطور زندگی میکردم بدون چشمای تو ؟ اصلا مگه منی قبل از تو وجود داشت ؟ 🌿
برای خودم قهوه ریختم ، نشستم و به شومینه نگاه کردم و جرعهی اولو که نوشیدم :
نگاهم به صدف شکسته افتاد . یادم افتاد به وقتهایی که هنوز جون داشت ! روزایی که هنوز صدای دریا رو با خودش حمل میکرد . صدف رو با دستای خودم شکوندم ؛ شکوندمش که دیگه صدای تو و دریا رو برام تداعی نکنه ! اما خب ؛ نتونستم بندازمش توی دریا و به زادگاهش برگردونمش ! پس نگهش داشتم . چون هم از دریا دور بودم ، هم از تو . اگر روزی تونستی این صدف رو درست کنی ، برگرد .
صـدف شکسته شده دیگه هیچوقت مثل قبلـش نمیدرخشه آرومِ جون .