عجب شهری بود. یک خیابان بود، طولانی... کل اداراتش، مدرسههایش، همه یک جا. پدر در یکی از همان ادارات کار میکرد. از هر جای شهر میتوانستی بگویی: هستم.
دو سال کودکستان رفتم. به قول الآنیها پیش دبستانی. به شدت خجالتی و جمع گریز. هر روزش را به یاد دارم. کلا انگار تا آخرِ اولِ دبیرستان خیلی طول کشید. هر سالش به اندازهٔ کل جوانی طول کشید.
هر روز مادرم مرا میبرد تا کنار درب کودکستان. میگفتم همینجا منتظرم میمونی؟ میگفت بله. میرفتم داخل. یک بار بعدش برگشتم پشت در و مادر را ندیدم. دو کوچه آن طرفتر رفتم و نبود. برگشتم.
ما به مادر میگفتیم «ماما». اولین بار از دوست افغانم فهمیدم که آنها به دایی (خالو) میگویند ماما. خیلی تعجب کردم. بعدش گفتم خب، دایی هم برادر مادر است. به هم نزدیکاند.
خلاصه ماما هر روز همان را به من میگفت و من روزی یک بار باور میکردم. تا روزی که از دو کوچه آن طرفتر رد شدم و رسیدم به خانه. در زدم... مادر بود. مادر دروغ نگفته بود. داشت غذا میپخت. چادر سرد کرد و من را برگرداند به کودکستان.
عجب شهری بود. یک خیابان بود، طولانی... کل اداراتش، مدرسههایش، همه یک جا. از هر جای شهر میتوانستی بگویی: هستم.
#عبدالله_محمد
دو سال کودکستان رفتم. به قول الآنیها پیش دبستانی. به شدت خجالتی و جمع گریز. هر روزش را به یاد دارم. کلا انگار تا آخرِ اولِ دبیرستان خیلی طول کشید. هر سالش به اندازهٔ کل جوانی طول کشید.
هر روز مادرم مرا میبرد تا کنار درب کودکستان. میگفتم همینجا منتظرم میمونی؟ میگفت بله. میرفتم داخل. یک بار بعدش برگشتم پشت در و مادر را ندیدم. دو کوچه آن طرفتر رفتم و نبود. برگشتم.
ما به مادر میگفتیم «ماما». اولین بار از دوست افغانم فهمیدم که آنها به دایی (خالو) میگویند ماما. خیلی تعجب کردم. بعدش گفتم خب، دایی هم برادر مادر است. به هم نزدیکاند.
خلاصه ماما هر روز همان را به من میگفت و من روزی یک بار باور میکردم. تا روزی که از دو کوچه آن طرفتر رد شدم و رسیدم به خانه. در زدم... مادر بود. مادر دروغ نگفته بود. داشت غذا میپخت. چادر سرد کرد و من را برگرداند به کودکستان.
عجب شهری بود. یک خیابان بود، طولانی... کل اداراتش، مدرسههایش، همه یک جا. از هر جای شهر میتوانستی بگویی: هستم.
#عبدالله_محمد