⚒ hunters ⛓ society ⚔
#part1
(سال 503 میلادی، بریتانیا)
مارتین میکلسون نگاهی به آسمون انداخت که داشت کم کم روح می باخت. خورشید در انتهای افق دید داشت غروب می کرد و چشم انداز بسیار زیبایی رو ایجاد کرده بود.
نور خورشید باعث شده بود بوته های ذرت سایه های کوچک و بزرگی روی زمین پخش کنند.
داسی که توی دستش جا خشک کرده بود رو روی زمین رها کرد و با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
مورگان هنوز مشغول درو کردن ذرت ها بود. مارتین صداش کرد و گفت:
"هی مورگان... کار بسه دیگه!
حالا دیگه وقت استراحته. بیا یکم نوشیدنی بخوریم."
کار درو کردن ذرت ها داشت مورگان رو از پا در می آورد، وقتی مارتین صداش کرد و گفت فعلا دست از کار بردارند همونجا رو زمین افتاد و دراز کشید.
چند لحظه ای تو خودش بود و به فکر فرو رفت، به این فکر میکرد که اگه به قیمت خوب بتونند ذرت هارو بفروشند، پول خوبی به جیب میزنند و بالاخره میتونه با دختری که دو سال آرزو ازدواج باهاش رو داشت برسه.
تو فضای خیال پردازی بود که مارتین نزدیک و بالای سرش اومد و دستش رو گرفت تا کمکش کنه بلند بشه.
مورگان هم دست مارتین رو گرفت و با آه بلندی روی پاهاش ایستاد و درحالی که پاهاش از شدت خستگی زوق زوق میکرد مشغول حرف زدن با مارتین شد:
"به نظرت تا اخر امسال ذرت کافی داریم؟"
مارتین بینیش رو خاروند و کمی فکر کرد. بعد گفت:
"امسال محصول زیادی کاشتیم. امروز یا فردا قراره تاجر ها بیان تا قیمت رو بهمون بگن. فکر میکنم تا اخر سال هزینه مون تامین بشه."
مارتین حس می کرد ذهن مورگان مشغول مسئله ای شده و یجورایی تو خودشه، برا همین در حالی که کوزه شراب دستش بود و داشت کمی توی لیوان می ریخت، ازش پرسید:
"چیشده مورگان؟! به چی داری فکر می کنی؟"
مورگان لیوان رو از دست مارتین گرفت و همینطور که جرعه جرعه از شراب میخورد گفت:
"اره امیدوارم تاجر خوبی بیاد و قیمت بالایی پیشنهاد بده!"
یک جرعه دیگه از شراب نوشید و ادامه داد:
"هیچی داشتم به خودمو خودت فکر میکردم. هی رفیق اگه پول خوبی بیاد دستت میخوای باهاش چیکار کنی؟"
مورگان در حالی که لیوان شراب رو تا ته خورده بود با تعجب پرسید:
"اوه مرد عجب شرابیه چند وقت مونده؟"
مارتین حس می کرد مورگان سعی داره به نوعی دست به سرش کنه و از گفتن حقیقت طفره میره، پس جواب داد:
"پولی که دستم میاد خرج خوانوادم میشه تا اخر سال. قراره با همسرم هانا بچه دار بشیم پس نمیتونم پول رو جای دیگه ای هزینه کنم.
شاید چنتا لباس بخرم. در مورد شرابم بگم که شراب دوساله اس که خودم درستش کردم. دیروز هانا از انباری آورد."
دستش رو روی شونه مورگان گذاشت و ادامه داد:
"مورگان من و تو که خیلی وقته با هم دوستیم پس چرا حقیقتو نمیگی؟!
من متوجه شدم چطور به اون دختره الیزابت نگاه میکنی."
مارتین لبخندی زد و منتظر واکنش مورگان موند.
مورگان لیوان خالی از شراب رو گذاشت توی دست مارتین و گفت:
"اوه مرد من هیچ چیزیو ازت قایم نمیکنم، راستش عاشق الیزابت شدم و الان چند وقته میخوام برم و باهاش حرف بزنم ولی نمیشه."
مارتین: "میدونستم از الیزابت خوشت میاد پسر، ولی باید بگم متاسفانه فکر نمیکنم پدرش اجازه بده باهاش ازدواج کنی چون از برده ها متنفره و سیاه پوست هارو پست میدونه؛ با اینکه همسایمون هستن اما چنبار بهم گفته که با بردت خیلی خوب رفتار می کنی که باعث میشه برده های من پررو بشن و انتظار برخورد خوب داشته باشن.
منم گفتم مورگان برده من نیست و دوستمه، اون فقط تو کشاورزی کمکم میکنه."
مشغول این صحبت ها بودند که ناگهان صدای جیغ زنی به گوش رسید که چندبار متوالی جیغ بلندی کشید. مارتین به مورگان نگاه کرد و گفت:
"نمیدونم صدای کی بود ولی فکر می کنم از خونه اقای لوریس پدر الیزابت میاد.
مورگان وحشت زده از جاش بلند شد و گفت:
"سریع پاشو بریم ببینیم چیشده، شاید اتفاق بدی براشون افتاده باشه!
اگه اتفاقی واسه الیزابت بیوفته لوریس رو میکشم!"
مورگان روی نژاد پرستی سفید پوست ها به شدت حساس بود و حتی در این شرایط هم نمیتونست ساکت بشینه و درحالی که داشتن با عجله همراه مارتین به سمت خونه لوریس میرفتن گفت:
"من عاشق الیزابتم و به پدرش ربطی نداره چون اونم من رو دوست داره. متاسفانه سفید پوست ها فکر میکنن که ما چون سیاه پوستیم فقط باید برده باشیم."
_________________
اگر حرف، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇
https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211
جواب در @amterdam_secrets_pm
__________________________
🧨 @Amterdam_secrets
#part1
(سال 503 میلادی، بریتانیا)
مارتین میکلسون نگاهی به آسمون انداخت که داشت کم کم روح می باخت. خورشید در انتهای افق دید داشت غروب می کرد و چشم انداز بسیار زیبایی رو ایجاد کرده بود.
نور خورشید باعث شده بود بوته های ذرت سایه های کوچک و بزرگی روی زمین پخش کنند.
داسی که توی دستش جا خشک کرده بود رو روی زمین رها کرد و با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
مورگان هنوز مشغول درو کردن ذرت ها بود. مارتین صداش کرد و گفت:
"هی مورگان... کار بسه دیگه!
حالا دیگه وقت استراحته. بیا یکم نوشیدنی بخوریم."
کار درو کردن ذرت ها داشت مورگان رو از پا در می آورد، وقتی مارتین صداش کرد و گفت فعلا دست از کار بردارند همونجا رو زمین افتاد و دراز کشید.
چند لحظه ای تو خودش بود و به فکر فرو رفت، به این فکر میکرد که اگه به قیمت خوب بتونند ذرت هارو بفروشند، پول خوبی به جیب میزنند و بالاخره میتونه با دختری که دو سال آرزو ازدواج باهاش رو داشت برسه.
تو فضای خیال پردازی بود که مارتین نزدیک و بالای سرش اومد و دستش رو گرفت تا کمکش کنه بلند بشه.
مورگان هم دست مارتین رو گرفت و با آه بلندی روی پاهاش ایستاد و درحالی که پاهاش از شدت خستگی زوق زوق میکرد مشغول حرف زدن با مارتین شد:
"به نظرت تا اخر امسال ذرت کافی داریم؟"
مارتین بینیش رو خاروند و کمی فکر کرد. بعد گفت:
"امسال محصول زیادی کاشتیم. امروز یا فردا قراره تاجر ها بیان تا قیمت رو بهمون بگن. فکر میکنم تا اخر سال هزینه مون تامین بشه."
مارتین حس می کرد ذهن مورگان مشغول مسئله ای شده و یجورایی تو خودشه، برا همین در حالی که کوزه شراب دستش بود و داشت کمی توی لیوان می ریخت، ازش پرسید:
"چیشده مورگان؟! به چی داری فکر می کنی؟"
مورگان لیوان رو از دست مارتین گرفت و همینطور که جرعه جرعه از شراب میخورد گفت:
"اره امیدوارم تاجر خوبی بیاد و قیمت بالایی پیشنهاد بده!"
یک جرعه دیگه از شراب نوشید و ادامه داد:
"هیچی داشتم به خودمو خودت فکر میکردم. هی رفیق اگه پول خوبی بیاد دستت میخوای باهاش چیکار کنی؟"
مورگان در حالی که لیوان شراب رو تا ته خورده بود با تعجب پرسید:
"اوه مرد عجب شرابیه چند وقت مونده؟"
مارتین حس می کرد مورگان سعی داره به نوعی دست به سرش کنه و از گفتن حقیقت طفره میره، پس جواب داد:
"پولی که دستم میاد خرج خوانوادم میشه تا اخر سال. قراره با همسرم هانا بچه دار بشیم پس نمیتونم پول رو جای دیگه ای هزینه کنم.
شاید چنتا لباس بخرم. در مورد شرابم بگم که شراب دوساله اس که خودم درستش کردم. دیروز هانا از انباری آورد."
دستش رو روی شونه مورگان گذاشت و ادامه داد:
"مورگان من و تو که خیلی وقته با هم دوستیم پس چرا حقیقتو نمیگی؟!
من متوجه شدم چطور به اون دختره الیزابت نگاه میکنی."
مارتین لبخندی زد و منتظر واکنش مورگان موند.
مورگان لیوان خالی از شراب رو گذاشت توی دست مارتین و گفت:
"اوه مرد من هیچ چیزیو ازت قایم نمیکنم، راستش عاشق الیزابت شدم و الان چند وقته میخوام برم و باهاش حرف بزنم ولی نمیشه."
مارتین: "میدونستم از الیزابت خوشت میاد پسر، ولی باید بگم متاسفانه فکر نمیکنم پدرش اجازه بده باهاش ازدواج کنی چون از برده ها متنفره و سیاه پوست هارو پست میدونه؛ با اینکه همسایمون هستن اما چنبار بهم گفته که با بردت خیلی خوب رفتار می کنی که باعث میشه برده های من پررو بشن و انتظار برخورد خوب داشته باشن.
منم گفتم مورگان برده من نیست و دوستمه، اون فقط تو کشاورزی کمکم میکنه."
مشغول این صحبت ها بودند که ناگهان صدای جیغ زنی به گوش رسید که چندبار متوالی جیغ بلندی کشید. مارتین به مورگان نگاه کرد و گفت:
"نمیدونم صدای کی بود ولی فکر می کنم از خونه اقای لوریس پدر الیزابت میاد.
مورگان وحشت زده از جاش بلند شد و گفت:
"سریع پاشو بریم ببینیم چیشده، شاید اتفاق بدی براشون افتاده باشه!
اگه اتفاقی واسه الیزابت بیوفته لوریس رو میکشم!"
مورگان روی نژاد پرستی سفید پوست ها به شدت حساس بود و حتی در این شرایط هم نمیتونست ساکت بشینه و درحالی که داشتن با عجله همراه مارتین به سمت خونه لوریس میرفتن گفت:
"من عاشق الیزابتم و به پدرش ربطی نداره چون اونم من رو دوست داره. متاسفانه سفید پوست ها فکر میکنن که ما چون سیاه پوستیم فقط باید برده باشیم."
_________________
اگر حرف، نظر، انتقاد یا پیشنهادی دارید از طریق لینک ناشناس زیر برامون بفرستید🙂👇
https://t.me/BiChatBot?start=sc-380753211
جواب در @amterdam_secrets_pm
__________________________
🧨 @Amterdam_secrets