" نمیدونم از کی ولی همیشه منتظر بودم. هر چهارشنبه پشت پنجره ی کافه ای که توی طبقه هفتم قرار داشت مینشستم و منتظر میموندم تا ی روز، درحالی که کیف مدرسه ات رو بالای سرت نگه داشتی تا از قطرات بارون در امان بمونی، ببینمت. توی اون لحظه تا جایی که میتونم با نگاهم دنبالت کنم و بعد به این فکر کنم که چرا هیچوقت با خودت چتر نمیبری. البته نیازی هم نبود ببری، به هر حال من همیشه همراه خودم چتر داشتم تا اگه همچین موقعیتی پیش اومد، آماده باشم. با وجود اینکه خیلی صبر کردم، اما هیچ چهارشنبه ای بارون نیومد و تو هم هیچوقت نیومدی "