میخوام راجع به کتابی که تازه تموم کردم،ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد،حرف بزنم:)
اولین باری که باهاش برخورد کردم،توی کانال "بنویس" بود.چون اون موقع تصمیم و میل شدید خودکشی داشتم و هرچیزی که مربوط به مردن و خودکشی میشد،نظرمو جلب میکرد،تصمیم گرفتم بخونمش.و اوایلشو هم خوندم،اما کتاب خوندن تو گوشی با پیدیاف سختم بود.و رهاش کردم.با وجود اینکه خوشم اومده بود.
چند وقت پیش گشتم تا یه ترجمه و چاپ خوب ازش پیدا کنم،و گذاشتمش تو اولویت خرید کتاب.
وقتی مفاهیم و فلسفه با داستان آمیخته میشن،واقعا جذابن.حداقل برای من.
اگه کسی فکرها و تمایلاتی به خودکشی داره،این کتاب براش موثره.مثل خودم.من این میل رو پس زدهام،اما الان که این داستانو خوندم،بیشتر پسش میزنم.اما خب،همیشه همراهم هست،اما کمتر.
یا کسی که از بازی با مفاهیم به روش پائولو کوئیلو خوشش میاد.
داستان از این قراره که ورونیکا با دلایل کاملا منطقی،خودکشی میکنه.خودکشیش ناموفق بوده و توی تیمارستان به هوش میاد.هنوز هم میل داره بمیره،و دکتر هم چیزی که میخواد بشنوه رو بهش میگه؛اینکه زود میمیره.اما در واقع قصد دکتر چیز دیگهای بوده و ورونیکا خوب شده و مشکل جسمی نداره.با زدکا و ماری آشنا میشه و گفتوگوهای موثری باهاشون داره،دلایل خودشو برای زندگی پیدا میکنه و خودشو از حصار قوانین و هنجارها خارج میکنه.عاشق ادوارد،بیماری که میگن شیزوفرنی داره میشه و با هم فرار میکنن.دکتر روانپزشک هم یافتههای مفیدی به دست میاره.
در واقع،کتاب عمیقتر از یه داستان معمولیه،چون با مفاهیم عمیقی پر شده.و دیالوگهای هوشمندانهای داره.این دو مورد باعث میشن من عاشق یه کتاب یا فیلم بشم:)
اولین باری که باهاش برخورد کردم،توی کانال "بنویس" بود.چون اون موقع تصمیم و میل شدید خودکشی داشتم و هرچیزی که مربوط به مردن و خودکشی میشد،نظرمو جلب میکرد،تصمیم گرفتم بخونمش.و اوایلشو هم خوندم،اما کتاب خوندن تو گوشی با پیدیاف سختم بود.و رهاش کردم.با وجود اینکه خوشم اومده بود.
چند وقت پیش گشتم تا یه ترجمه و چاپ خوب ازش پیدا کنم،و گذاشتمش تو اولویت خرید کتاب.
وقتی مفاهیم و فلسفه با داستان آمیخته میشن،واقعا جذابن.حداقل برای من.
اگه کسی فکرها و تمایلاتی به خودکشی داره،این کتاب براش موثره.مثل خودم.من این میل رو پس زدهام،اما الان که این داستانو خوندم،بیشتر پسش میزنم.اما خب،همیشه همراهم هست،اما کمتر.
یا کسی که از بازی با مفاهیم به روش پائولو کوئیلو خوشش میاد.
داستان از این قراره که ورونیکا با دلایل کاملا منطقی،خودکشی میکنه.خودکشیش ناموفق بوده و توی تیمارستان به هوش میاد.هنوز هم میل داره بمیره،و دکتر هم چیزی که میخواد بشنوه رو بهش میگه؛اینکه زود میمیره.اما در واقع قصد دکتر چیز دیگهای بوده و ورونیکا خوب شده و مشکل جسمی نداره.با زدکا و ماری آشنا میشه و گفتوگوهای موثری باهاشون داره،دلایل خودشو برای زندگی پیدا میکنه و خودشو از حصار قوانین و هنجارها خارج میکنه.عاشق ادوارد،بیماری که میگن شیزوفرنی داره میشه و با هم فرار میکنن.دکتر روانپزشک هم یافتههای مفیدی به دست میاره.
در واقع،کتاب عمیقتر از یه داستان معمولیه،چون با مفاهیم عمیقی پر شده.و دیالوگهای هوشمندانهای داره.این دو مورد باعث میشن من عاشق یه کتاب یا فیلم بشم:)