#خاموشی
#خاموشی14
#بهاره_شریفی
گلپر تازه داشت کلید می انداخت توی در که صدای زنگ تلفن را شنید و دوان دوان وارد شد و تلفن را برداشت و نفس زنان جواب داد:
- الو؟
صدایی از آن طرف نیامد. گلپر به خیال اینکه پدرش است بلند تر گفت:
- بابا صدات نمی آد. الو؟
ولی جز صدای چند نفس تند چیزی نشنید و بعد تماس قطع شد. برگشت و در خانه را بست اگر پدرش می فهمید که وارد خانه شده و در را پشت سرش باز گذاشته حسابی دعوایش می کرد. تند در را بست و زنجیر در را انداخت که دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. دوباره برگشت و تلفن را برداشت:
- الو گلپر.
- سلام بابا.
- با کی حرف می زدی تلفن اشغال بود.
گلپر فکری کرد و گفت:
- یه نفر زنگ زد من فکر کردم تویی.
مهرداد نگران گفت:
- چی گفت؟ باهاش حرف زدی؟
- نه اصلا حرف نزد قطع کرد.
- شماره اش چند بود؟
گلپر انگار که پدرش می بیند شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم نگاه نکردم.
مهرداد توبیخ آمیز گفت:
- چندبار بهت گفتم قبل از جواب دادن شماره رو نگاه کن.
لب های گلپر آویزان شد:
- من پشت در بودم تلفن زنگ زد. درو باز کردم دویدم اومدم جواب بدم قطع نشه...
- صبر کن ببینم درو پشت سرت بستی یا نه؟
گلپر لبش را گاز گرفت و بعد مردد گفت:
- آره بستم...بستم...
مهرداد توبیخ آمیز او را صدا زد:
- گلپر...درو نبستی؟
گلپر دوباره لبش را گاز گرفت و برای اینکه خودش را از دعوا کردن پدرش دور نگه دارد مظلوم وار گفت:
- گفتم قطع میشه نگران می شی.
صدای نفس پدرش را شنید و انگار هم مهرداد دیگر نخواست بیشتر او را دلخور کند. در برابر این صدای مظلوم و دوست داشتنی هم دیگر حرف نمی توانست بزند:
- من برای خودت می گم دختر بابا. تو خونه تنهایی. خطر داره.
- چشم دیگه حواسم رو جمع می کنم.
- قربون گلی بابا.
لب های آویزان گلپر به سمت بالا کش آمد.
- عمه مینا میاد دنبالت. هر چی برای شب و فردا مدرسه لازم داری بردار. زنگ زدم به سرویست گفتم در خونه مامان زری بیاد دنبالت.
گلپر دوباره دلخور شد:
- شب نمی آی؟
- شاید کارم طول بکشه تو تنها نمونی بهتره.
گلپر نفسی گرفت و باز انگار پدرش سرتکان دادن او را می بیند گفت:
- باشه بابا.
- مواظب خودت باش.
- چشم...راستی بابا..
- جونم بابا؟
- می خواستم بگم اگر تونستی فردا بیا مدرسه.
- چیزی شده؟
گلپر تند جواب داد:
- نه...فقط خانم مدیر گفت بیای چون جلسه اولیا نیامدی.
- خیلی خب یه فکری می کنم براش. من دیگه برم کار دارم. برو آماده شو عمه مینا الان میاد دنبالت.
- باشه خداحافظ.
ده دقیقه بعد که مینا رسید گلپر با کوله و لباس های مدرسه اش به همراه جعبه پیتزا منتظرش بود.
- خوبی عمه جون؟
- بله ممنون.
مینا او را تا ماشین همراهی کرد و بعد پرسید:
- بابا چرا شب نمی آد؟
گلپر که داشت کوله اش را روی صندلی عقب می گذاشت برگشت و به او نگاه کرد و انگار که عمه اش سوال واضحی را پرسیده باشد تا تعجب گفت:
- جلسه داره خب!
مینا یک لحظه از کاری که کرده بود خجالت کشید. داشت از زیر زبان بچه حرف می کشید.
- آره عمه جون راست می گی.
و در جلو را باز کرد و منتظر ماند تا گلپر سوار شود. در را که بست لبی گزید و گفت:
- من که مثل مامان نفهم نیستم. می دونم داری یه کارایی می کنی. جلسه تا صبح؟ آره معلومه با کی جلسه داری.
#خاموشی14
#بهاره_شریفی
گلپر تازه داشت کلید می انداخت توی در که صدای زنگ تلفن را شنید و دوان دوان وارد شد و تلفن را برداشت و نفس زنان جواب داد:
- الو؟
صدایی از آن طرف نیامد. گلپر به خیال اینکه پدرش است بلند تر گفت:
- بابا صدات نمی آد. الو؟
ولی جز صدای چند نفس تند چیزی نشنید و بعد تماس قطع شد. برگشت و در خانه را بست اگر پدرش می فهمید که وارد خانه شده و در را پشت سرش باز گذاشته حسابی دعوایش می کرد. تند در را بست و زنجیر در را انداخت که دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. دوباره برگشت و تلفن را برداشت:
- الو گلپر.
- سلام بابا.
- با کی حرف می زدی تلفن اشغال بود.
گلپر فکری کرد و گفت:
- یه نفر زنگ زد من فکر کردم تویی.
مهرداد نگران گفت:
- چی گفت؟ باهاش حرف زدی؟
- نه اصلا حرف نزد قطع کرد.
- شماره اش چند بود؟
گلپر انگار که پدرش می بیند شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم نگاه نکردم.
مهرداد توبیخ آمیز گفت:
- چندبار بهت گفتم قبل از جواب دادن شماره رو نگاه کن.
لب های گلپر آویزان شد:
- من پشت در بودم تلفن زنگ زد. درو باز کردم دویدم اومدم جواب بدم قطع نشه...
- صبر کن ببینم درو پشت سرت بستی یا نه؟
گلپر لبش را گاز گرفت و بعد مردد گفت:
- آره بستم...بستم...
مهرداد توبیخ آمیز او را صدا زد:
- گلپر...درو نبستی؟
گلپر دوباره لبش را گاز گرفت و برای اینکه خودش را از دعوا کردن پدرش دور نگه دارد مظلوم وار گفت:
- گفتم قطع میشه نگران می شی.
صدای نفس پدرش را شنید و انگار هم مهرداد دیگر نخواست بیشتر او را دلخور کند. در برابر این صدای مظلوم و دوست داشتنی هم دیگر حرف نمی توانست بزند:
- من برای خودت می گم دختر بابا. تو خونه تنهایی. خطر داره.
- چشم دیگه حواسم رو جمع می کنم.
- قربون گلی بابا.
لب های آویزان گلپر به سمت بالا کش آمد.
- عمه مینا میاد دنبالت. هر چی برای شب و فردا مدرسه لازم داری بردار. زنگ زدم به سرویست گفتم در خونه مامان زری بیاد دنبالت.
گلپر دوباره دلخور شد:
- شب نمی آی؟
- شاید کارم طول بکشه تو تنها نمونی بهتره.
گلپر نفسی گرفت و باز انگار پدرش سرتکان دادن او را می بیند گفت:
- باشه بابا.
- مواظب خودت باش.
- چشم...راستی بابا..
- جونم بابا؟
- می خواستم بگم اگر تونستی فردا بیا مدرسه.
- چیزی شده؟
گلپر تند جواب داد:
- نه...فقط خانم مدیر گفت بیای چون جلسه اولیا نیامدی.
- خیلی خب یه فکری می کنم براش. من دیگه برم کار دارم. برو آماده شو عمه مینا الان میاد دنبالت.
- باشه خداحافظ.
ده دقیقه بعد که مینا رسید گلپر با کوله و لباس های مدرسه اش به همراه جعبه پیتزا منتظرش بود.
- خوبی عمه جون؟
- بله ممنون.
مینا او را تا ماشین همراهی کرد و بعد پرسید:
- بابا چرا شب نمی آد؟
گلپر که داشت کوله اش را روی صندلی عقب می گذاشت برگشت و به او نگاه کرد و انگار که عمه اش سوال واضحی را پرسیده باشد تا تعجب گفت:
- جلسه داره خب!
مینا یک لحظه از کاری که کرده بود خجالت کشید. داشت از زیر زبان بچه حرف می کشید.
- آره عمه جون راست می گی.
و در جلو را باز کرد و منتظر ماند تا گلپر سوار شود. در را که بست لبی گزید و گفت:
- من که مثل مامان نفهم نیستم. می دونم داری یه کارایی می کنی. جلسه تا صبح؟ آره معلومه با کی جلسه داری.