پوپک روی شاخه نشست . زل زد به مترسک مزرعه . عاشقش شده بود . ولی نمیتونست بره پیشش . چون اونوقت کلاغا میفهمیدن مترسک ترس نداره . اونجا بود که مزرعه دار مترسکو برمیداشتو پوپک دیگه نمیتونست ببینتش . واسه همین پوپک هر روز روی شاخه از دور نگاهش میکرد . انگار اون تنها کسی بود که میدونست مترسک ترس نداره . تنها کسی بود که میدونست مترسک قلب داره . قلبی که بین اون پوشالا میزد . پوپک تنها کسی بود که عاشق بود .
برای پوپک"
برای پوپک"