آنروز مثل همیشه آمدی!
سرحال بودی یا شاید سرحال نشان میدادی، دستان سردم را در دستان گرمت گذاشتی و پشت دست چپم بوسهای کاشتی.
من، ذوق داشتم و طبق روال همیشگی از زمین و زمان برایت حرف میزدم؛
تو نیز با لبخندی که بعدها غم نهانِ پشتش را فهمیدم، با آرامش به حرفهایم گوش میدادی و گاهی با تکان دادن سر، تایید یا تکذیب میکردی.
آن روز سکوت عجیبی داشتی.
بعد ها به تکتک حرکاتت اندیشیدم و فهمیدم که پشتهمهٔ آنها غمی نهان بود.
غمی که هنوز بهآن میاندیشم.
میاندیشم که، چه غمی؟!
تو که حرفهایت را همان شب به زبان آوردی و با سنگدلیِ تمام مرا در میان کوچهای که در آن "ما" متولد شده بود رها کردی.
پس آن اندوهی که در چشمانت مرا فریاد میزد چه بود؟!
آن شب آخرین باری بود که در حالی که عشق از چشمانم فوران میکرد به چشمهای سیاهت نگاه کردم.
دیگر آنطور که باید نگاهت نکردم.
دیگر آنطور که باید کنارت نبودم.
دیگر آنطور که باید باشد نشد...
سرحال بودی یا شاید سرحال نشان میدادی، دستان سردم را در دستان گرمت گذاشتی و پشت دست چپم بوسهای کاشتی.
من، ذوق داشتم و طبق روال همیشگی از زمین و زمان برایت حرف میزدم؛
تو نیز با لبخندی که بعدها غم نهانِ پشتش را فهمیدم، با آرامش به حرفهایم گوش میدادی و گاهی با تکان دادن سر، تایید یا تکذیب میکردی.
آن روز سکوت عجیبی داشتی.
بعد ها به تکتک حرکاتت اندیشیدم و فهمیدم که پشتهمهٔ آنها غمی نهان بود.
غمی که هنوز بهآن میاندیشم.
میاندیشم که، چه غمی؟!
تو که حرفهایت را همان شب به زبان آوردی و با سنگدلیِ تمام مرا در میان کوچهای که در آن "ما" متولد شده بود رها کردی.
پس آن اندوهی که در چشمانت مرا فریاد میزد چه بود؟!
آن شب آخرین باری بود که در حالی که عشق از چشمانم فوران میکرد به چشمهای سیاهت نگاه کردم.
دیگر آنطور که باید نگاهت نکردم.
دیگر آنطور که باید کنارت نبودم.
دیگر آنطور که باید باشد نشد...