در سکوت سرد اتاق، پشت میز چوبیاش، رو به روء پنجره نشسته بود. شب به آرامی برایش لالایی میخواند، دفترچهء کوچک آبی رنگش را که باز کرد نفس هایش سنگین شد، در این ساعت ها قلبش به جای خون درد را در رگ هایش پمپاز میکرد، بیشتر از همیشه دلتنگ بود و دلتنگ بود و دلتنگ!
همانطور که قطره های اشک یکی پس از دیگری گونههایش رو میبوسیدند، نگاه خیرهاش را از ماه گرفت و به آرامی شروع کرد به نوشتن:
سورِ آبیِ عزیزم، شقایق!
دلم به قدری برایت تنگ است که حبس شده در سلولی از جنس انتظار بی صدا اشک میریزم، کاش دیگر بدون من جایی...... .
گریه امانش نداد تا حرف هایش را کامل کند اما دوستت دارد.
_لیلی
1401/07/27
23:58
همانطور که قطره های اشک یکی پس از دیگری گونههایش رو میبوسیدند، نگاه خیرهاش را از ماه گرفت و به آرامی شروع کرد به نوشتن:
سورِ آبیِ عزیزم، شقایق!
دلم به قدری برایت تنگ است که حبس شده در سلولی از جنس انتظار بی صدا اشک میریزم، کاش دیگر بدون من جایی...... .
گریه امانش نداد تا حرف هایش را کامل کند اما دوستت دارد.
_لیلی
1401/07/27
23:58