گاهی آدم ، کم می آورد ...
نا امید می شود ...
دست می کشد ؛
از قوی بودن ،
از اهداف و آرزو هایِ چندین ساله اش ... !!!
خسته می شود ؛
از تکیه گاهی که نیست ،
از امیدی که نیست ،
و از مسیری ، که سخت و طولانی ست !
گاهی آدم از تنهایی و بی پناهی اش بغض می کند ،
گوشه ای مچاله می شود ،
زانویِ بی کسی اش را در آغوش می گیرد و دردهایِ چندین ساله اش را از دریچه ی چشمانِ بی پناهش بیرون می ریزد !
کاش میانِ این سکوت و انزوایِ بی رحمانه ، کسی از راه می رسید ...
کسی که تکیه گاه می شد ،
کسی که با لحنی محکم و عاشقانه می گفت ؛
نگران نباش ، "من هستم
نا امید می شود ...
دست می کشد ؛
از قوی بودن ،
از اهداف و آرزو هایِ چندین ساله اش ... !!!
خسته می شود ؛
از تکیه گاهی که نیست ،
از امیدی که نیست ،
و از مسیری ، که سخت و طولانی ست !
گاهی آدم از تنهایی و بی پناهی اش بغض می کند ،
گوشه ای مچاله می شود ،
زانویِ بی کسی اش را در آغوش می گیرد و دردهایِ چندین ساله اش را از دریچه ی چشمانِ بی پناهش بیرون می ریزد !
کاش میانِ این سکوت و انزوایِ بی رحمانه ، کسی از راه می رسید ...
کسی که تکیه گاه می شد ،
کسی که با لحنی محکم و عاشقانه می گفت ؛
نگران نباش ، "من هستم