🔞 داستان جذاب و نفسگیر #تجاوز_ارباب
.
در اتاقو باز کردم و رفتم داخل و #محکم بستمش، با چشم دنبالش گشتم که ديدم روي #تخت نشسته و خودشو جمع کرده، خيلي ريز و ميزه بود، عمرا اگه ميتونست زير #دستم تا صبح دووم بياره.
#پيراهنمو در آوردم و پرتش کرد روي مبل، اصلا برام مهم نبود اين که جلوم بود يه #دختر بچه پونزده سالست، با دستاي کوچيکش #ملافه رو سفت نگه داشته بود... رفتم روي تخت و #موهاي بلند بورش رو کشيدمو زير #گوشش گفتم:
- هنو گريش مونده خودتو آماه کن که بايد #امشب تا صبح جون بدي ... #چسبیدم بهش که ...
.
🔞 برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید 👉
❌🔱 فقط افراد +18 سال کلیک کنن 🔱❌