نامهی بهمن محصص به سهراب سپهری
از رم، ۱۹۵۸/۴/۲۰
سهراب عزیز،
نامهات رسید و بهتر گفته باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانهام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش (که نامه به آن آدرس بود) نامهات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات بهآدم دست میدهد. گمان میکنم که نامهات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گلهای که هرکس که بریده شود یا در حال بریده شدنست میکند. با کم و زیاد تغییر. اما یک مسئله است. گمان میکنم که از نظر دیگران، و حتا از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتا حق گِله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاید. خانهات را رها کن، خانوادهات را رها کن. علائقات را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متعلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسائل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیتها، قشنگتر، لذتبخشتر و رنجآورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده جدا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش میآورد و زمان روی هر چیز پرده میکشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد، گله برای چه؟ خواهناخواه بهدنیا آمدهایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان میکنم که شکلی دیگر داشت آنچه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمیخورد. بههر حال، مسلم این است که باید این زمان را پُر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.
این را من وظیفهی آدمی میدانم. ممکن است در این جریان به بیحاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، پر کردن زمان بیحاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمیکنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.
ادامهی نامه
از کتاب "جای پای دوست"
نامههای دوستان سهراب سپهری
بهکوشش پریدخت سپهری
نشر ذهنآویز
@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی
از رم، ۱۹۵۸/۴/۲۰
سهراب عزیز،
نامهات رسید و بهتر گفته باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانهام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش (که نامه به آن آدرس بود) نامهات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات بهآدم دست میدهد. گمان میکنم که نامهات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گلهای که هرکس که بریده شود یا در حال بریده شدنست میکند. با کم و زیاد تغییر. اما یک مسئله است. گمان میکنم که از نظر دیگران، و حتا از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتا حق گِله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاید. خانهات را رها کن، خانوادهات را رها کن. علائقات را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متعلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسائل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیتها، قشنگتر، لذتبخشتر و رنجآورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده جدا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش میآورد و زمان روی هر چیز پرده میکشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد، گله برای چه؟ خواهناخواه بهدنیا آمدهایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان میکنم که شکلی دیگر داشت آنچه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمیخورد. بههر حال، مسلم این است که باید این زمان را پُر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.
این را من وظیفهی آدمی میدانم. ممکن است در این جریان به بیحاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، پر کردن زمان بیحاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمیکنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.
ادامهی نامه
از کتاب "جای پای دوست"
نامههای دوستان سهراب سپهری
بهکوشش پریدخت سپهری
نشر ذهنآویز
@ChantsDeDelivrence ~آوازهای رهایی