Репост из: آوازهای رهایی
نیلبک، داستانی از علیمراد فدایینیا
....پسرک، دیگر با کسی حرف نمیزد. حرف هیچکس را نمیشنید، مثل کر. کسی را نمیدید، مثل کور. همهی آدمهای مال را یکی میدید. پدرش را همانطور میدید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچههای مال بازی نمیکرد. توی رودخانه شنا نمیکرد. دنبال ماهیگیری نمیرفت. با سنگ دنبال گنجشکها نمیافتاد. گوسفندان را به کوه نمیبرد. سر بزها را نمیگرفت تا مادرش بدوشدشان. میرفت روی قبر سگ مینشست و با خاکش بازی میکرد. اگر به زور غذایش نمیدادند، نمیخورد. گیوه پایش نمیکرد. در سایهی درختان با بیخیالی به پرواز گنجشکها نگاه میکرد. به سگها نگاه میکرد و ویرش میگرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمیدانست پسرک به چه چیزی فکر میکند. گاهگاهی توی صلات ظهر لامپا را میگرفت توی دست و میرفت سراغ کنده. سنگ میانداخت تویش و پاک میشکافتش و بعد انگار صدای الماسی را میشنید. و دستهایش را طوری نگه میداشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت میآمد کنار کپر. تیغ میآورد و با همان خیال، تیغ فضا را میشکافت. و بعد یکمرتبه، دستهایش را باز میکرد. و چند لحظهای همانطور به تیغ نگاه میکرد. یکشب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانهی تاریکی را توی مال باز کردهاند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.
پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش میخواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمیدانست الماسی زنده است یا مرده. فقط میدانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینهی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانیاش را خیساند. استخوانهای سگ توی گور افتاده بود و مور بود که میخوردش و بوی گوشت ماندهی سگ را، پسرک، استشمام نمیکرد. پسرک میدید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همانجا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشهی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوانها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینیشان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازهای کشید و خاکآلود آمد بیرون. آدمها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند.
صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.
از داستان نیلبک
متن کامل
~دانلود داستان نیلبک~
@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی
....پسرک، دیگر با کسی حرف نمیزد. حرف هیچکس را نمیشنید، مثل کر. کسی را نمیدید، مثل کور. همهی آدمهای مال را یکی میدید. پدرش را همانطور میدید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچههای مال بازی نمیکرد. توی رودخانه شنا نمیکرد. دنبال ماهیگیری نمیرفت. با سنگ دنبال گنجشکها نمیافتاد. گوسفندان را به کوه نمیبرد. سر بزها را نمیگرفت تا مادرش بدوشدشان. میرفت روی قبر سگ مینشست و با خاکش بازی میکرد. اگر به زور غذایش نمیدادند، نمیخورد. گیوه پایش نمیکرد. در سایهی درختان با بیخیالی به پرواز گنجشکها نگاه میکرد. به سگها نگاه میکرد و ویرش میگرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمیدانست پسرک به چه چیزی فکر میکند. گاهگاهی توی صلات ظهر لامپا را میگرفت توی دست و میرفت سراغ کنده. سنگ میانداخت تویش و پاک میشکافتش و بعد انگار صدای الماسی را میشنید. و دستهایش را طوری نگه میداشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت میآمد کنار کپر. تیغ میآورد و با همان خیال، تیغ فضا را میشکافت. و بعد یکمرتبه، دستهایش را باز میکرد. و چند لحظهای همانطور به تیغ نگاه میکرد. یکشب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانهی تاریکی را توی مال باز کردهاند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.
پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش میخواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمیدانست الماسی زنده است یا مرده. فقط میدانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینهی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانیاش را خیساند. استخوانهای سگ توی گور افتاده بود و مور بود که میخوردش و بوی گوشت ماندهی سگ را، پسرک، استشمام نمیکرد. پسرک میدید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همانجا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشهی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوانها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینیشان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازهای کشید و خاکآلود آمد بیرون. آدمها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند.
صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.
از داستان نیلبک
متن کامل
~دانلود داستان نیلبک~
@ChantsDeDelivrence ~ آوازهای رهایی