این فقط هیچوقت اتفاق نمیوفتاد، میدونی؟ ذهنِ بیقرار از حسِ تو فقط خیلی وقت بود که مرده بود. و من هم، بینِ نوازشِ خارِهای خونینِ پیچکهای مرگ، جایی که دستها برای نجاتت کافی نبودند و حقیقتی وجود نداشت؛ زیرِ رهایی از نمِ اشکهای بارون مثلِ چشمهایِ آسمونی رنگِ خاطره ی بیست و ششمِ مِی در حال لِه شدن بودم.