خیلی غمگین و شکننده به نظر میرسی.. از ارتفاعی که زیرِ پاهای آویزون شدته نمیترسی؟ شاید اونقدری توی افکارت غرق شدی که نمیتونی شدتِ اون ارتفاع رو بسنجی، من به جای تو ترسیدم؛ اما مهم نیست، پس یه جای کوچیک رو کنارت برای خودم پیدا میکنم و میشینم. یادته قبلا یه MP3 player بهم قرض داده بودی؟ بهم گفتی آهنگهایی که توی اونه خیلی برات با ارزشه، اما الان.. تو بیشتر از من بهشون احتیاج داری. میدونم، اونقدر درگیرِ دنیای خودتی که انگار وجودم حس نمیشه، برای همین من کمکت میکنم. هندزفریها رو برات میذارم، به آهنگها گوش کن، من دستت رو میگیرم و سعی میکنم از اقیانوسِ افکارت بیرون بکشمت؛ ارتفاع و مههای زیرِ پامون رو نادیده میگیریم، مهم نیست که چقدر زیرِ این بارون میمونیم، مهم نیست که سرما میخوریم یا نه، مهم نیست که بوی لاستیک و دودِ ماشینها تا چه حد میتونه آزار دهنده باشه، شاید به نظرِ عابرهایی که رد میشن ما افسرده یا دیوونه بیایم، ولی این هم مهم نیست، تا هروقت که بخوای اینجا منتظر میمونم، تا زمانی که بتونی راهت رو از اون اقیانوس به یه خشکی پیدا کنی، شاید یه جزیره؟
یادداشتِ هشتم، پل ؛
یادداشتِ هشتم، پل ؛