دلم میخواست خودم رو از ذهنِ هرکسی که من رو میشناسه پاک کنم، بشم آدمی که هیچکس نمیشناستش و حتی علاقه به شناختش هم نداره، انگار که اصلا تو زندگیشون وجود نداشتم و هیچ ردی ازم به جا نمونده؛ اگر میتونستم نامرئی میشدم، کسی من رو نمیدید، میتونستم آزادانه و بدونِ ترس و وحشت زندگی کنم، کسی قضاوتم نمیکرد، کسی از وجودم خبر نداشت؛ یکی که در عینِ زنده بودن، برای هیچکس به جز خودش وجود نداره.
اگر کسی من رو نمیشناخت و نمیدید، احتمالا تا این حد درگیرِ اهمیت دادن به آدمها و افکارشون نبودم؛ شاید اگر یه روزی هم دیگه دیگه وجود نداشتم، کسی بابتِ نبودنم ناراحت نمیشد و حتی یادش نمیومد که یه زمان، منی وجود داشته؛ احتمالا اونموقع، خوشحال بودم.
یادداشتهای کوتاهِ دف ؛
اگر کسی من رو نمیشناخت و نمیدید، احتمالا تا این حد درگیرِ اهمیت دادن به آدمها و افکارشون نبودم؛ شاید اگر یه روزی هم دیگه دیگه وجود نداشتم، کسی بابتِ نبودنم ناراحت نمیشد و حتی یادش نمیومد که یه زمان، منی وجود داشته؛ احتمالا اونموقع، خوشحال بودم.
یادداشتهای کوتاهِ دف ؛