این دیالوگ عجـیـب شبیه منه=)
به آرامی و بیآن که به سایه نگاه کند گفت: «تو یه لیست داری.»
- لیست؟
+ همۀ اون حرومزادههایی که اذیتت کردن.
- البته که دارم. من هیچکس رو فراموش نمیکنم!
- منم...در اون لیستم. اینطور نیست؟»
گوشۀ لب سایه به تمسخر بالا رفت. با خونسردی پاسخ داد: «البته که هستی. امّا تو نفر آخری. نفر آخری که بهش نشون میدم هر کاری تاوان داره!»
اسمیت آرام و منطقی پرسید: «تو... یعنی... این احساسات واقعی توعه؟ دیگه بازی نمیکنی؟ این خود تویی ایوان؟»
ایوان لبخند گرمی زد: «حتّی واک هم من واقعی رو ندیده! تو هم نمیبینی.»
+چرا؟
- چون تو نسبتی با من نداری. نه برادرمی و نه رفیقم. تو کی هستی اسمیت؟
+ کسی که میخواد برادرت باشه.
- ممکن نیست.
+ چرا؟
- من نمیخوام.
+ چرا؟
ایوان نفس عمیقی کشید و به بیرون پنجره خیره ماند: «تا حالا دلسرد شدی؟»
- زیــــاد.
ایوان ملیح خندید. میدانست کنایۀ اسمیت به خود او برمیگردد. به اسمیت نگاه کرد: «منم دلسرد شدم اسمیت... زیـــاد.»
#یک_جرعه_کتاب 📓سایه سیاه
به آرامی و بیآن که به سایه نگاه کند گفت: «تو یه لیست داری.»
- لیست؟
+ همۀ اون حرومزادههایی که اذیتت کردن.
- البته که دارم. من هیچکس رو فراموش نمیکنم!
- منم...در اون لیستم. اینطور نیست؟»
گوشۀ لب سایه به تمسخر بالا رفت. با خونسردی پاسخ داد: «البته که هستی. امّا تو نفر آخری. نفر آخری که بهش نشون میدم هر کاری تاوان داره!»
اسمیت آرام و منطقی پرسید: «تو... یعنی... این احساسات واقعی توعه؟ دیگه بازی نمیکنی؟ این خود تویی ایوان؟»
ایوان لبخند گرمی زد: «حتّی واک هم من واقعی رو ندیده! تو هم نمیبینی.»
+چرا؟
- چون تو نسبتی با من نداری. نه برادرمی و نه رفیقم. تو کی هستی اسمیت؟
+ کسی که میخواد برادرت باشه.
- ممکن نیست.
+ چرا؟
- من نمیخوام.
+ چرا؟
ایوان نفس عمیقی کشید و به بیرون پنجره خیره ماند: «تا حالا دلسرد شدی؟»
- زیــــاد.
ایوان ملیح خندید. میدانست کنایۀ اسمیت به خود او برمیگردد. به اسمیت نگاه کرد: «منم دلسرد شدم اسمیت... زیـــاد.»
#یک_جرعه_کتاب 📓سایه سیاه