-ᴅᴀʀᴋ ꜱɪᴅᴇ

اوج حس تلخ اونجاییه که میخوای یه داستانیو براش تعریف کنی ولی یادت میاد که اون صمیمت قبل دیگه وجود نداره...

پارت یک
همان طور که به دریا خیره شده بود بادی از پنجره به درون اتاق آمد.
موهای مشکیش که صورت رو پوشونده بود کنار رف و صورت بی نقص و زیباش نمایان شد...
غرق افکار بود که صدای در توجهشو جلب کرد؛دوستش بود البته اون به چشم دوست بهش نگاه نمی‌کرد ولی چیزی هم بهش نمیگف در این باره...
با خنده ی پسر روبه روش ضربان قلبش بالا رفت اما خودشو جمع جور کرد درسته نمیتونست عادی باشه اما تلاش خودش رو کرد.
-اوه تویی خوش اومدی بیا بشین!
+اوم آره چه خبر به چی فکر میکردی؟
نمی تونست به زبون بیاره که به اون فکر میکرده برای همین گف:
-آممم داشتم فکر میکردم میتونم یه ستاره دریایی پیدا کنم یا نه))
میدونست عشقش عاشق ستاره دریاییه و تنها چیزی که میتونست خوشحالش کنه ستاره دریایی بود...
پسرک لبخندی زد و ادامه داد:((دلم میخواد یدونه داشته باشم))
+اوهوم،اوهوم منم خیلی دوسشون دارم!
-خب...
نظرت چیه بجای درس خوندن باهم بریم لب ساحل؟!
+عالیه،بریم!
پسر به چشمای تیله ای دوستش خیره بود و با لبخند محو زیبایی اون شده بود با نفس عمیقی که آهی بلند سر میداد در ذهنش میگفت:کاشکی مال من بودی!
+هی به چی فکر میکنی؟
با نگاهی پر از شیطنت گفت:نکنه عاشق شدی؟!
-تلخندی زدو گفت:آره
و از صندلی بلند شد و ایستاد دستشو دراز کرد و ادامه داد بیا دیگه مگه نمی‌خواستیم بریم دریا بجم
+دستشو گرفتم ذهنم درگیر بود عاشق کی؟!
وقتی عشقش که تنها دوستش بود دستش رو گرفت ضربان قلبش به شدت بالا رفت ولی غم زیادی تو دلش بود؛چرا باید عاشق میشد ولی انقدر تلخ که نتونه اعتراف کنه؟!
بیخیال تمامیه افکارش شدو دست پسرشو محکم گرفت و دویدن به طرف در و بیرون...
(یک ساعت بعد)
لب ساحل نشسته بودن و پسر خوابش گرفته بود چشماش داشت گرم میشد که سنگینی رو شونش احساس کرد...
به شدت داغ شده بودو قلبش درد میکرد از تپش نفس کشیدن براش سخت شده بود باورش نمی شد هرچند کم بود این چیز ولی برای اون دنیا بود سر معشوقش رو شونش باشه.
لبهاش رو نزدیک لب های عشقش کرد میدونست اشتباهه اما دلش می‌خواست بتونه یکبار برای همیشه هم که شده اون رو ببوسه پس آروم طرف صورتش رفت و لب هاش رو بین لبهای پسرش قرار داد و مک عمیقی زد...
بی اختیار اشک از چشماش سرازیر شد و به مک زدن ادامه می‌داد میدونست ممکنه رابطه دوستانشون به کل خراب بشه اما عشق جرم که نیست هست؟!
وقتی فهمید که چشمای اون بازه و بیداره سرشو از شونش برداشته بود
پسر با چشمای اشکی به چشمای عشقش زل زد گفت:(دوست دارم)
همین جمله کافی بود تا با سوزش صورتش مواجه بشه..
اون سیلی خورده بود از دوستش،عشقش،تنها آدم مهم زندگیش
توقعشو نداشت بی اختیار اشک می‌ریخت هق،هق میکرد...
با صدای لرزون و آروم گفت:((مگه عشق جرمه؟!

اونایی ک چنلشون پرایوته ناشناس تگشونو بدن

پاکسازی!

لفتیا بشدت رفته بالا ومجبور شدم از چنلا لفت بدم

این پیامو اونایی ک اینجا جوینن تو چنلاشون فور بزنن تا دوباره جوین شم

اونی که فور میزنه تو چنلش>>>>>>

-کاش ایستگاهی وجود داشت به نام ایستگاه آرامش
هروقت هرکی احساس تنهایی،ناراحتی میکرد بلیط میگرفت و منتظر میموند تا آرامش کافی رو بدست بیاره و دوباره برگرده به روند زندگی اش.

-ایکاش یروزی یکیم به من حق میداد...

عاشق مشکلاتت باش همونطور که اونا عاشقتن.

با گذشت زمان میفهمی آدمای زندگیت فیکن یا واقعی.

من همون آدم گوه اخلاقیم که یروزی تورو آدم فرض کردم و باهات عین فرشته ها رفتار کردم ولی تو لیاقت همینم نداشتی!

Pov:
اون حسی که داشتی و بهش شک داشتی واقعی بود.

ری اکتارو انگور نکنید:))

اگه قرار نیست دیگه با نوتیفات خوشحالم کنی برو.

-دروغ چرا؟!
از وقتی باهات آشنا شدم بیشتر از خودم متنفر شدم.
از وقتی باهات آشنا شدم انگاری دیگه آسمون برام رنگی نداره.
از وقتی باهات آشنا شدم دیگه رنگا به چشمم نمیان.
از وقتی باهات آشنا شدم دیگه میلی برا ادامه زندگی ندارم.
از وقتی باهات آشنا شدم انگار زندگی باهام قهر کرده.
از وقتی باهات آشنا شدم دیگه چیزی به اسم اشتها و حوصله ندارم.
به قول فروغ فرخزاد:
"در آغوش دوست به غافله افتادم
رفت و من ماندم، همه قصه گذرا شدم "

چرا وقتی میدونید آدما براتون تکراری و عادی میشن یکاری میکنید آدما بهتون وابسته بشن؟!

تا وقتی "غذا" هست چرا "قتل"؟!