#داستان_عروس_دراکولا
#part_24
من از حالت خلسه بیرون اومدم و با ترس به دور اطراف نگاهی کردم. به بالای پله نگاه کردم ، ایلونا بود که داشت خیره بهم نگاه میکرد. دستاش رو روی باسنش بود و نگاهش کاملا عصبانی بود. در پشت اون هم ، میا بود که کاملا عصبی و نگران بود.
ایلونا:"با من بیایید این منطقه از قلعه امن نیست. شما نباید اینجا باشید! "
صداهایی که اطرافم ایجاد می شدند ، ملایم و آرامش بخش بودند. به نوعی ، می دونستم در تاریکی زیر من چیزی عجیب و غریب ، زیبا و اغوا کننده ای هستش. زمزمه هایی روی پوستم می رقصید. ناگهان احساس ترس کردم.
من:"چه چیزی اون پایینه؟"
هنوز هم می تونستم حضور قدرت تاریکی رو حس کنم . با این حال ، من نمی تونستم خودم رو به حرکت در بیارم.
ایلونا:"اتاقهای خالی و قدیمی که از قسمتی فروریختگی داره. حالا زود بیا اینجا! بیا اینجا
زن کولی با لهجه به انگلیسی دستور داد: "شما باید سریع بیایید اینجا!"
کمی با اون صحبت کردم، با تعجب چونم خود رو بالا کشیدم. من فکر میکردم پایین پله تاریک یه چیز جذاب باشه ، اما ناگهان ، فهمیدم که نمیخوام بدونم چه چیزی اون پایینه. با قدمهای ثابت ، به سمت خواهرم و خادم عصبانی قدم برداشتم.
گفتم: "بیا ، میا" ، بعدش دستش رو گرفتم.
همینطور که دور می شدیم ، می تونسنم احساس کنم که ایلونا با اخم به من خیره شده.
من برای آخرین بار برگشتم که قبل از بازگشتن به پیش والدینم به در اسرار آمیز و زن خدمتکار نگاه کنم. دستش رو جلوی خودش نگه داشت و از پله ها پایین حرکت می کرد و داشت به زبانی دیگه صحبت می کرد.
من می تونستم قسم بخورم که یه چیزی شنیدم ... نه ... کسی با صدای نجوا و آروم جوابش رو میده.
ما راه بازگشت به كتابخانه را پیدا كردیم و در حالی كه با خنده خدمتکار رو مسخره میکردک، دست به دست هم دادیم. با خندیدن میا ، تونستم اوم رو از ترس رها کنم و دوباره لبخندش رو ببینم. اما با وجود احتیاطی که چاشنم ، از اون چیزی که دیده بودم احساس راحتی نمی کردم.
این کتابخانه یک اتاق بزرگ با یک شومینه گسترده بود و بسیاری از قفسه هاش پر از کتاب بودند. پدر من در حالی که مادرم روی یک صندلی روبرویش نشسته بود و در حال خواندن کتاب بود ، یک میز بزرگ هم در وسط قرار داشت. نور آفتاب از پنجره های الماس پوشانده می شد ، اما اتاق سرد و تاریک به نظر می رسید.
پدر فهمید که ما وارد اتاق شدیم و با لبخند به ما نگاه کرد و گفت. "اوه عزیزکانم ، آیا از ماجراجویی کوچکتون لذت بردید؟"
میا گفت:"کاملاً وحشتناک بود! خیلی خارجی بود و کاملاً قدیمی و بسیار کثیف بودش.
" پدر من فکر می کردم که به طرز شگفت آور در اینجا ناآشنایی ای ،" بعدش به پدر تکیه دادم و گونش رو بوسیدم ، سپس روی مبل کنار مادرم نشستم.
مادر:"من فکر نمی کنم که مناسب باشه که شما دو نفر بدون شاهزاده خونش رو بگردین" توهین مادرم ملایم بود ، اما چشماش محتاط بود و گفت. "از کجا بدونیم بیخطر هستش؟"
من به او اطمینان دادم: "به اندازه کافی ایمن بود."
پدر در حالی که میا در کنارش نشسته بود لبخندی زد و سرش رو روی شونه اون گذاشت.
در گرمی خانواده ای که داشتیم ، ماجراجویی ما به نظر ترسناک به نظر نمی رسید.
"با خوشحالی گفتم:" اوه ، ما فقط ارواح رو غرق کردیم و آنها را به آرومی در قلعه فرستادیم. "
مادر:"گلیس!"
من قبل از بلند شدن به مادرم پوزخند زدم و بعدش کنار پدرم نشستم.
پدر به من گفت؛ "هیچ چیز مثل روح و ارواح وجود نداره. ما خیلب فراتر از این نوع تفکرات رو داریم. "
من به آرامی کج شدم و به مقالاتی که داشت میخوند نگاه کردم و گفتم: "چی میخونی؟"
پدر:"شاهزاده ولد قبل از رفتن اینها رو به من داد. اینها مقالاتی هستند که منابع مالی اون رو توصیف می کنند. "
من؛"آیا او ثروتمنده؟"
پدر:"در واقع خیلی ثروتمنده ، گلیس."
"پدر ، شما که نمیخوایم که من باهاش ازدواج کنم,میخواین؟"
پدر لبخندی به من زد. من می دونستم که اون می تونه ناامیدی را در چشمان من ببیند و احساس می کردم کمی رنگم پریده. پدر دست های خیلی گرم خودش رو روی دستم گذاشت و گفت. "نه عزیزم. من نمی خوام که تو باهاش ازدواج کنی. "
مادر به شدت گفت:"ادریک ، اما تو گفتی که" "
#part_24
من از حالت خلسه بیرون اومدم و با ترس به دور اطراف نگاهی کردم. به بالای پله نگاه کردم ، ایلونا بود که داشت خیره بهم نگاه میکرد. دستاش رو روی باسنش بود و نگاهش کاملا عصبانی بود. در پشت اون هم ، میا بود که کاملا عصبی و نگران بود.
ایلونا:"با من بیایید این منطقه از قلعه امن نیست. شما نباید اینجا باشید! "
صداهایی که اطرافم ایجاد می شدند ، ملایم و آرامش بخش بودند. به نوعی ، می دونستم در تاریکی زیر من چیزی عجیب و غریب ، زیبا و اغوا کننده ای هستش. زمزمه هایی روی پوستم می رقصید. ناگهان احساس ترس کردم.
من:"چه چیزی اون پایینه؟"
هنوز هم می تونستم حضور قدرت تاریکی رو حس کنم . با این حال ، من نمی تونستم خودم رو به حرکت در بیارم.
ایلونا:"اتاقهای خالی و قدیمی که از قسمتی فروریختگی داره. حالا زود بیا اینجا! بیا اینجا
زن کولی با لهجه به انگلیسی دستور داد: "شما باید سریع بیایید اینجا!"
کمی با اون صحبت کردم، با تعجب چونم خود رو بالا کشیدم. من فکر میکردم پایین پله تاریک یه چیز جذاب باشه ، اما ناگهان ، فهمیدم که نمیخوام بدونم چه چیزی اون پایینه. با قدمهای ثابت ، به سمت خواهرم و خادم عصبانی قدم برداشتم.
گفتم: "بیا ، میا" ، بعدش دستش رو گرفتم.
همینطور که دور می شدیم ، می تونسنم احساس کنم که ایلونا با اخم به من خیره شده.
من برای آخرین بار برگشتم که قبل از بازگشتن به پیش والدینم به در اسرار آمیز و زن خدمتکار نگاه کنم. دستش رو جلوی خودش نگه داشت و از پله ها پایین حرکت می کرد و داشت به زبانی دیگه صحبت می کرد.
من می تونستم قسم بخورم که یه چیزی شنیدم ... نه ... کسی با صدای نجوا و آروم جوابش رو میده.
ما راه بازگشت به كتابخانه را پیدا كردیم و در حالی كه با خنده خدمتکار رو مسخره میکردک، دست به دست هم دادیم. با خندیدن میا ، تونستم اوم رو از ترس رها کنم و دوباره لبخندش رو ببینم. اما با وجود احتیاطی که چاشنم ، از اون چیزی که دیده بودم احساس راحتی نمی کردم.
این کتابخانه یک اتاق بزرگ با یک شومینه گسترده بود و بسیاری از قفسه هاش پر از کتاب بودند. پدر من در حالی که مادرم روی یک صندلی روبرویش نشسته بود و در حال خواندن کتاب بود ، یک میز بزرگ هم در وسط قرار داشت. نور آفتاب از پنجره های الماس پوشانده می شد ، اما اتاق سرد و تاریک به نظر می رسید.
پدر فهمید که ما وارد اتاق شدیم و با لبخند به ما نگاه کرد و گفت. "اوه عزیزکانم ، آیا از ماجراجویی کوچکتون لذت بردید؟"
میا گفت:"کاملاً وحشتناک بود! خیلی خارجی بود و کاملاً قدیمی و بسیار کثیف بودش.
" پدر من فکر می کردم که به طرز شگفت آور در اینجا ناآشنایی ای ،" بعدش به پدر تکیه دادم و گونش رو بوسیدم ، سپس روی مبل کنار مادرم نشستم.
مادر:"من فکر نمی کنم که مناسب باشه که شما دو نفر بدون شاهزاده خونش رو بگردین" توهین مادرم ملایم بود ، اما چشماش محتاط بود و گفت. "از کجا بدونیم بیخطر هستش؟"
من به او اطمینان دادم: "به اندازه کافی ایمن بود."
پدر در حالی که میا در کنارش نشسته بود لبخندی زد و سرش رو روی شونه اون گذاشت.
در گرمی خانواده ای که داشتیم ، ماجراجویی ما به نظر ترسناک به نظر نمی رسید.
"با خوشحالی گفتم:" اوه ، ما فقط ارواح رو غرق کردیم و آنها را به آرومی در قلعه فرستادیم. "
مادر:"گلیس!"
من قبل از بلند شدن به مادرم پوزخند زدم و بعدش کنار پدرم نشستم.
پدر به من گفت؛ "هیچ چیز مثل روح و ارواح وجود نداره. ما خیلب فراتر از این نوع تفکرات رو داریم. "
من به آرامی کج شدم و به مقالاتی که داشت میخوند نگاه کردم و گفتم: "چی میخونی؟"
پدر:"شاهزاده ولد قبل از رفتن اینها رو به من داد. اینها مقالاتی هستند که منابع مالی اون رو توصیف می کنند. "
من؛"آیا او ثروتمنده؟"
پدر:"در واقع خیلی ثروتمنده ، گلیس."
"پدر ، شما که نمیخوایم که من باهاش ازدواج کنم,میخواین؟"
پدر لبخندی به من زد. من می دونستم که اون می تونه ناامیدی را در چشمان من ببیند و احساس می کردم کمی رنگم پریده. پدر دست های خیلی گرم خودش رو روی دستم گذاشت و گفت. "نه عزیزم. من نمی خوام که تو باهاش ازدواج کنی. "
مادر به شدت گفت:"ادریک ، اما تو گفتی که" "