📚داستان کوتاه📚
@DastanQurani
⚡️گر به دولت برسی مست نگردی مردی⚡️
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی
(پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود.
وقتی در دربار سلطان محمود به مقام
و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین
دوران فقر و غلامی خود را به دیوار
اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح
اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه
میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد
میآورد و سپس به دربار میرفت.
او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند
خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج
و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای
دربار را در اتاقی برای خودش
جمع و پنهان میکند.
سلطان میدانست که ایاز مرد
وفادار و درستکاری است.
اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد
بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت:
چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟
آنها سرهای خود را پایین
انداختند و معذرت خواهی کردند.
سلطان گفت: من ایاز را خوب
میشناسم او مرد راست و درستی است.
آن چارق و پوستین کهنه را هر روز
نگاه میکند تا به مقام خود مغرور
نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
🆔 @DastanQurani
@DastanQurani
⚡️گر به دولت برسی مست نگردی مردی⚡️
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی
(پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود.
وقتی در دربار سلطان محمود به مقام
و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین
دوران فقر و غلامی خود را به دیوار
اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح
اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه
میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد
میآورد و سپس به دربار میرفت.
او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند
خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج
و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای
دربار را در اتاقی برای خودش
جمع و پنهان میکند.
سلطان میدانست که ایاز مرد
وفادار و درستکاری است.
اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد
بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت:
چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟
آنها سرهای خود را پایین
انداختند و معذرت خواهی کردند.
سلطان گفت: من ایاز را خوب
میشناسم او مرد راست و درستی است.
آن چارق و پوستین کهنه را هر روز
نگاه میکند تا به مقام خود مغرور
نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
🆔 @DastanQurani