@lLUNAELUMEN
نِرو = سیاه ، تاریکی
- گل ابی رنگم داستان تو چیه ؟
ادم ها تو روهم اذیت کردن ؟
پدربزرگ میگه این ازار و اذیت ها تبدیل به خار میشن تو اونارو تنت میکنی و دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه
من مراقبتم ، تو خیلی زیبایی
کودک با مهربانی گل را نوازش میکرد و با او سخن میگفت انقدر غرق صحبت با گل بود که متوجه برگشتن پدربزرگش نشد
پیرمرد با مهربانی کنارش نشست و سبد خوراکی هایی که از خانه اورده بود را کنارش گذاشت
- دوست داری داستان اون گل رو بدونی؟
کودک با تعجب به پدربزرگش نگاه کرد و با خود فکر کرد مگه چقدر با ان گل سخن گفته که پدربزرگش تا خانه رفته و بازگشته و او متوجه نشده پیرمرد که جوابی دریافت نکرد شروع به تعریف افسانه ی گل ابی رنگ کرد
- افسانه ی این گل رو من از زبون پدرم شنیدم .. اون همیشه از گلی میگفت که زیر گلبرگ هاش نقطه های ریز سیاهرنگ داره
پسر فوری گلبرگ گل را بلند کرد و به نقطه های ریز و زیبای سیاه رنگ ان نگاه کرد
- این نقطه ها چرا اینجان ؟
- صاحب روح این گل شاگرد فرمانروا نِرو بوده ...
- فرمانروا نِرو همون فرمانروای ..
- درسته عزیزکم همون فرمانروای تاریکی
رنگ آبی اون یک آبی خستس
این رنگ از آبی فقط در این گل مشاهده میشه ... رنگی که خسته و بی حوصلس
افسانه ها میگن که اون دختر از هرجا که عبور میکرده انجا را مه های دودی و طوسی رنگ فرا میگرفته و اون حتی از این طوسی رنگ بودن هم خسته شده بود ... رویای رفتن رو در سر داشت
و روزی به دور از چشم فرمانروا کاخ رو ترک کرد ... همه چیز رو رها کرد خودش را بغل کرد و از ان کاخ نجات داد
اما ...
عده ای میگن که فرمانروا نِرو عاشق اون دختر بوده و بعد از رفتنش دیوونه میشه همه جارو میگرده و دخترک رو پیدا میکنه در نهایت اول اون رو و بعد خودشو میکشه
شایعه شده که این خال های سیاه خون فرمانروا نِروست که بر روی دامان ابی اون دختر ریخته شده
عده ای هم معتقدند که فرمانروا برای دختر نفرینی را خوانده که هرجا به دور از اون کاخ گرفتار درد و رنج بشه
پسر مغموم به گل نگاه کرد و دستش را به نرمی بر روی نقاط سیاه گلبرگش کشید
- معجزه ی اون دختر چی بود ؟
- تسلیم نشدن .. اون هیچوقت به اون کاخ برنگشت حتی باوجود درد و رنجی که به دور از کاخ دامنگیرش شده بود
اون ازادانه زندگی کرد .. حداقل برای یه مدت کوتاه ، روح اون دختر الان در اسایشه همونطور که میبینی اون دختر حالا هم صحبت خیلی از رهگذرها شده
در کنارش گذر زمان حس نمیشه و این معجزه ی اونه
نِرو = سیاه ، تاریکی
- گل ابی رنگم داستان تو چیه ؟
ادم ها تو روهم اذیت کردن ؟
پدربزرگ میگه این ازار و اذیت ها تبدیل به خار میشن تو اونارو تنت میکنی و دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه
من مراقبتم ، تو خیلی زیبایی
کودک با مهربانی گل را نوازش میکرد و با او سخن میگفت انقدر غرق صحبت با گل بود که متوجه برگشتن پدربزرگش نشد
پیرمرد با مهربانی کنارش نشست و سبد خوراکی هایی که از خانه اورده بود را کنارش گذاشت
- دوست داری داستان اون گل رو بدونی؟
کودک با تعجب به پدربزرگش نگاه کرد و با خود فکر کرد مگه چقدر با ان گل سخن گفته که پدربزرگش تا خانه رفته و بازگشته و او متوجه نشده پیرمرد که جوابی دریافت نکرد شروع به تعریف افسانه ی گل ابی رنگ کرد
- افسانه ی این گل رو من از زبون پدرم شنیدم .. اون همیشه از گلی میگفت که زیر گلبرگ هاش نقطه های ریز سیاهرنگ داره
پسر فوری گلبرگ گل را بلند کرد و به نقطه های ریز و زیبای سیاه رنگ ان نگاه کرد
- این نقطه ها چرا اینجان ؟
- صاحب روح این گل شاگرد فرمانروا نِرو بوده ...
- فرمانروا نِرو همون فرمانروای ..
- درسته عزیزکم همون فرمانروای تاریکی
رنگ آبی اون یک آبی خستس
این رنگ از آبی فقط در این گل مشاهده میشه ... رنگی که خسته و بی حوصلس
افسانه ها میگن که اون دختر از هرجا که عبور میکرده انجا را مه های دودی و طوسی رنگ فرا میگرفته و اون حتی از این طوسی رنگ بودن هم خسته شده بود ... رویای رفتن رو در سر داشت
و روزی به دور از چشم فرمانروا کاخ رو ترک کرد ... همه چیز رو رها کرد خودش را بغل کرد و از ان کاخ نجات داد
اما ...
عده ای میگن که فرمانروا نِرو عاشق اون دختر بوده و بعد از رفتنش دیوونه میشه همه جارو میگرده و دخترک رو پیدا میکنه در نهایت اول اون رو و بعد خودشو میکشه
شایعه شده که این خال های سیاه خون فرمانروا نِروست که بر روی دامان ابی اون دختر ریخته شده
عده ای هم معتقدند که فرمانروا برای دختر نفرینی را خوانده که هرجا به دور از اون کاخ گرفتار درد و رنج بشه
پسر مغموم به گل نگاه کرد و دستش را به نرمی بر روی نقاط سیاه گلبرگش کشید
- معجزه ی اون دختر چی بود ؟
- تسلیم نشدن .. اون هیچوقت به اون کاخ برنگشت حتی باوجود درد و رنجی که به دور از کاخ دامنگیرش شده بود
اون ازادانه زندگی کرد .. حداقل برای یه مدت کوتاه ، روح اون دختر الان در اسایشه همونطور که میبینی اون دختر حالا هم صحبت خیلی از رهگذرها شده
در کنارش گذر زمان حس نمیشه و این معجزه ی اونه