#یادداشت_های_بهاری
بهاری که نرمنرمک میرود...
در این روزهای گرم، بهار سخت مشغول کار است! ابرها را میشوید و خیسخیس پهن میکند زیر آفتاب نیمهجان تابستان، که کمکم خودش را نشان میدهد. چمدانش را میبندد و دخترانش را آمادهٔ رفتن میکند، آری! بهار این روزها نرمنرمک میرود. فروردین و اردیبهشت کنار چمدان ایستادهاند؛ اما، امان از خرداد دردانه! تهتغاریست و بازیگوش! بهار هرچه تقلا میکند او را برای رفتن متقاعد کند، نمیتواند. او دوست دارد حالاحالاها بماند! اما تا هوای دلش ابری میشود، بهار با مهر مادرانهاش، دل کوچکش را بهدست میآورد. اگر گریه کند، همهچیز خراب میشود! ابرهایی که تازه خشک شدهاند، خیس میشوند و گلها و برگها بیصبرانه در حسرت قطرهای شبنم پگاه که بر تن نحیفشان بغلطد، میسوزند! و هنگام رفتن بهار حسابی هوایی میشوند و دلشان میشکند؛ اگر دل درختی بشکند، میوههای تابستان بهثمر نمینشیند!
اما آنسوی آسمان، تابستان با سه پسر بازیگوش ایستاده و رفتن بهار را بهتماشا نشسته و به لجبازیهای کودکانهٔ خرداد میخندد! کمی جلو میرود و از بهار میخواهد تا اجازه دهد، خرداد یک روز دیگر بماند.
بهار هم از آنجا که هرکاری میکند تا دل خرداد را بهدست آورد، اجازه میدهد خرداد هم، همچون دو دختر قبل، سی و «یک» روز بماند!
آسمان هم از رفتن بهار غمگین است. بهار که باشد، کمی بیشتر هوای حوصلهٔ ابری آسمان را دارد و هردم، اجازهٔ باریدن میدهد. اما تابستان، کمی خسیس است! میان اینهمه دلتنگ، من بیشاز آسمان دلتنگ بهارم.
بهقول خواجهٔ شیراز:
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/ حال هجران تو چهدانی که چه مشکل حالیست.
بهار جان!
حالا که جدیجدی فردا قصد سفر داری، بدان که من، تا سال بعد همینجا، کنار این پنجره زمستان را سر میکنم و منتظر آمدنت میمانم و بازهم دفتری میسازم از جنس یادداشتهایی برای تو! اما اگر میتوانی بمانی، بمان. بهانهٔ رفتنت بردن ترنم و شمیم باران بود، که با خودت میبری! اما با تبسم رنگینکمان چه میکنی؟
میدانی که تاب خداحافظی ندارم و به شوق دیدارت کوه اندوه فراقت را بهدوش میکشم.
اگر خواستی خرداد را ببری، زمانی ببر که من در آغوش دفترم، کنار پنجره آخرین خط یادداشتم را نوشته و بهخواب رفتهباشم!
#آسمان_کاویاری
بهاری که نرمنرمک میرود...
در این روزهای گرم، بهار سخت مشغول کار است! ابرها را میشوید و خیسخیس پهن میکند زیر آفتاب نیمهجان تابستان، که کمکم خودش را نشان میدهد. چمدانش را میبندد و دخترانش را آمادهٔ رفتن میکند، آری! بهار این روزها نرمنرمک میرود. فروردین و اردیبهشت کنار چمدان ایستادهاند؛ اما، امان از خرداد دردانه! تهتغاریست و بازیگوش! بهار هرچه تقلا میکند او را برای رفتن متقاعد کند، نمیتواند. او دوست دارد حالاحالاها بماند! اما تا هوای دلش ابری میشود، بهار با مهر مادرانهاش، دل کوچکش را بهدست میآورد. اگر گریه کند، همهچیز خراب میشود! ابرهایی که تازه خشک شدهاند، خیس میشوند و گلها و برگها بیصبرانه در حسرت قطرهای شبنم پگاه که بر تن نحیفشان بغلطد، میسوزند! و هنگام رفتن بهار حسابی هوایی میشوند و دلشان میشکند؛ اگر دل درختی بشکند، میوههای تابستان بهثمر نمینشیند!
اما آنسوی آسمان، تابستان با سه پسر بازیگوش ایستاده و رفتن بهار را بهتماشا نشسته و به لجبازیهای کودکانهٔ خرداد میخندد! کمی جلو میرود و از بهار میخواهد تا اجازه دهد، خرداد یک روز دیگر بماند.
بهار هم از آنجا که هرکاری میکند تا دل خرداد را بهدست آورد، اجازه میدهد خرداد هم، همچون دو دختر قبل، سی و «یک» روز بماند!
آسمان هم از رفتن بهار غمگین است. بهار که باشد، کمی بیشتر هوای حوصلهٔ ابری آسمان را دارد و هردم، اجازهٔ باریدن میدهد. اما تابستان، کمی خسیس است! میان اینهمه دلتنگ، من بیشاز آسمان دلتنگ بهارم.
بهقول خواجهٔ شیراز:
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/ حال هجران تو چهدانی که چه مشکل حالیست.
بهار جان!
حالا که جدیجدی فردا قصد سفر داری، بدان که من، تا سال بعد همینجا، کنار این پنجره زمستان را سر میکنم و منتظر آمدنت میمانم و بازهم دفتری میسازم از جنس یادداشتهایی برای تو! اما اگر میتوانی بمانی، بمان. بهانهٔ رفتنت بردن ترنم و شمیم باران بود، که با خودت میبری! اما با تبسم رنگینکمان چه میکنی؟
میدانی که تاب خداحافظی ندارم و به شوق دیدارت کوه اندوه فراقت را بهدوش میکشم.
اگر خواستی خرداد را ببری، زمانی ببر که من در آغوش دفترم، کنار پنجره آخرین خط یادداشتم را نوشته و بهخواب رفتهباشم!
#آسمان_کاویاری