#یک_قدم_تا_عشق
#پارت_۶۵
کیسه رو از روی تخت ور داشتم توش یه لباس زرشکی تا بالای زانوم بود
سلیقش هم خوبه.
چاره ای جز اومدن نداشتم برا همین هم مجبور بودم برم.
لباس رو تو همون کیسه گذاشتم و حاضر شدم.
مهراد
بعد از نیم ساعت بالاخره اومد.
در ماشین رو باز کرد و گفت:خب من اومدم،بریم ؟
گفتم باشه و ماشین رو روشن کردم.
تو راه هیچ حرفی بین من و دلوین رد و بدل نشد.
بعد نیم ساعت رسیدیم به ساعتم نگاه کردم هشت و نیم بود نیم ساعت هم زودتر رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و در بستم و بعد از من هم دلوین پیاده شد.
رفتم کنارش واستادم و در گوشش گفتم نگران هیچی نباش من پیشتم
گفت: ممنون.
بهش لبخندی زدم.
دستشو دور بازوم حلقه کرد و با هم رفتیم.
#پارت_۶۵
کیسه رو از روی تخت ور داشتم توش یه لباس زرشکی تا بالای زانوم بود
سلیقش هم خوبه.
چاره ای جز اومدن نداشتم برا همین هم مجبور بودم برم.
لباس رو تو همون کیسه گذاشتم و حاضر شدم.
مهراد
بعد از نیم ساعت بالاخره اومد.
در ماشین رو باز کرد و گفت:خب من اومدم،بریم ؟
گفتم باشه و ماشین رو روشن کردم.
تو راه هیچ حرفی بین من و دلوین رد و بدل نشد.
بعد نیم ساعت رسیدیم به ساعتم نگاه کردم هشت و نیم بود نیم ساعت هم زودتر رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و در بستم و بعد از من هم دلوین پیاده شد.
رفتم کنارش واستادم و در گوشش گفتم نگران هیچی نباش من پیشتم
گفت: ممنون.
بهش لبخندی زدم.
دستشو دور بازوم حلقه کرد و با هم رفتیم.