𝐉𝐨𝐬𝐞𝐩𝐡.همه فکر میکردن تو روانی شدی، هیچوقت نمیتونی به حالت اولت برگردی..به خاطر همین تورو به یه تیمارستان تو جزیرهی دور افتادهای فرستادن؛ اما خودت بیشتر و بهتر از هر کسی میدونستی چقدر سالمی.
یه شب وقتی داشتی تنها از سالن غذاخوری برمیگشتی یه در مخفی پیدا کردی...تف تو اون موقعی که در رو باز کردی و کنجکاویت گل کرد...وارد راهرو شدی و تا پایین پله ها میری، نور آبی رنگی اتاق رو روشن کرده بود؛ دور تا دورش با کاغذ و پرونده ها پر شده بود... نزدیک تر شدی و در رو پشت سرت بستی و محض اطمینان قفلش کردی.. یکی از پرونده ها رو برداشتی.. ماسکل اسمیت، تاریخ تولد: 1812/2/15.. اخمی میکنی، لابد اینا پرونده های قدیمیشونه.
یکم دیگه پرونده ها رو میگردی..همه ی کسایی که تو اون تیمارستان بستری بودن میانگین دویست سالشون بود..
یه تابلو گوشه ی اتاق نظرتو جلب کرد... اون تیمارستان سال 1991 تخریب شده بود..یعنی توی تیمارستانی بودی که سی ساله متروکس!
لب زدی.."پس اون صد و بیست نفری که طبقه ی بالا بستری بودن"..گوشه ی اتاق کز کردی..
چشماتو باز میکنی... با یه حساب سر انگشتی متوجه میشی که امروز سومین سالگردیه که وارد اون اتاق شدی.