Ehsan Abdipour


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана



Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




نام داستان: خانه سنایی
نویسنده و خوانش: احسان عبدی پور

خلاصه داستان:
اگر جماهیر هنوز در اتحاد بودند و کاپیتالیسم قدغن و ممنوعه نمیشد، اگر روس ها کار به کارِ ملاکها و سرمایه دارها نداشتند و از ایروان و باکو کوچشان نمیدادند به سرزمینهای مجاور، حالا روند سکونت و یکجا نشینیِ من در تهران طور دیگری بود. باید از جام بلند بشوم. نه در معنای بپا خواستن، در معنیِ رفتن و ترک گفتن. باید هنوز موعدم نرسیده، خانه ام که یک چیزِ موقرِ جامانده از معماریِ پهلوی دوم است را بگذارم و بروم. من اینهمه سال اجاره نشین بوده ام، اما اولین بار است برمیدارم مینویسم خانه ام. خانه ی مردم است، میدانم، ولی مینویسم خانه ام. چون این خانه نیمه جان و خسته بود که مادام سوکیازیان کلیدش را داد دستم. هست، عکس هاش هست. خودش هفتاد و هفت سالش بود و خانه پنجاه و هفت سال. الان که حرف میزنم شده یک خانه شصت ساله. دقیق. نه همینطوری حدودی بگویم شصت سال، که منظورم این باشد که خیلی زیاد، نه، دقیق هزار و سیصد و سی و هفت ساخته شده. سندش هست....

صدابردار: سیامک شاه کرمی

ارادتمند،
مهدی ستوده،
سی و یکم تیرماه 1398

instagram.com/dialoguebox_episodes

@dialoguebox


يك روز وسط درس، چندتا لباس شخصي ريختن تو كلاسمون. مبصر گفت: برپا! لباس شخصيا كمي نگاهمون كردن بعد پرسيدن: معلمتون گفته نقشه خونه هاتونو رو ورق امتحاني بكشينُ بيارين مدرسه؟ ما سيُ هفتايي گفتيم: بععععععله! بعد معلممان را زدند زير بغل و با خودشان بردند. مبصر گفت: برجا!
معلم ما عاشق نقشه بود. هر روز خدا تكليفِ توي خونه ي ما نقشه بود. ما را وا ميداشت نقشه هاي ايران در تمام دوره هاي ساساني، اشكاني، ساماني، تيموري، خلفاي عباسي به تفكيك، همه را ما توي آن سن كم بكشيم. همه رودخانه هاي ايران را؛ كلفت تا باريك، تا ريزترين انشعاباتشان تا لحظه اي كه بشوند دو اينچ و برسند به كنتور خونه ها را. از آنطرف ما براي فائق آمدن بَرَش، به تكنولوژي بومي ولي خاصِ خودمان دست پيدا كرده بوديم.
پنبه را ميزديم تو درام نفتي و نرم ميكشيديمش روي برگ دفترمون و دفتر رو ميذاشتيم روي كتاب و نقشه ها را مثل پرينتر اپسون و اِچ پي كپي ميكرديم. اين بود كه تا معلم ميگفت: نقشه ها رو ميز! ٣٧تا دفتر ميومد رو ميز، بو نفت فِر ميگرفت و كلاس بو پمپ بنزين ميداد. زنگاي آخرم كه حال درس دادن نداشت، سرشو ميذاشت رو ميز و ميگفت: تمرينِ ايران! حالا تمرين ايران چه بود؟
مثلا ميگفت: عبدي پور اروميه! مو بايد ميدويدم ميرفتم پشت سرش، و با يي فرض كه كمرش ايرانه، جاي اروميه رو پيدا ميكردمو براش ميخاروندم. بعد ميگفت: بَرقَك بدو زاهدان! برقك ميدويدُ ميخاروند. قرارداد يي بود كه سرش درياي خزره، و كمربندش سواحل خليج فارس. بعضي وقتا هم تُندش ميكرد تا ببينه حواس ما چقد جمعه. مثلا پشت سر هم ميگفت: عبدو كرمانشاه، علو معيني آستارا، رسولي بدو مشهد، كلانتري بره شيراز و الخ.
يروز هميجور داشت عين ترمينال تند تند شهرهاي ايران را صدا ميزد و ما وسط كلاس ميدويديم و با صورت ميرفتيم تو هم و همديگهُ له ميكرديم تا به مقصد مربوطه برسيم، كه تو همي هيس و بيس و شلوغي مُرادو گفت: آغا هَغ وَخت قَطَغ خاغيد، اسم مو بخون تا بيام سيت َبخاغونمش!
سر معلم مث تبر از رو ميز بلند شد اومد بالا. لازم نبود بپرسه كي بود. يكنفر بود فقط كه رِ هاش را فرانسوي ميگفت! يواشكي لاي كتاب را باز كرديم تا مطمئن بشيم قطر كجاي خليج فارس ميشُد. بععله... مطمئن شديم!
قلبمان بيشتر تندتر زد و البته يك كيفِ اروتيكي هم توي چشمهامان اومد موقع نگاه كردن به هم. سه تا خودكار بيك وسط انگشتهاي مُغادو خرد شد آن روز.
وسطاي سال ديگه همه ي نقشه هاي كتاب جغرافي و تاريخ به ته رسيده بود. ما با كمبود نقشه مواجه بوديم.

ما با كمبود نقشه مواجه بوديم. جلسه بعد گفت بشينيد سرجايتان و نقشه ي مدرسه را بكشيد! دقيق. كلاسها آبخوريها پناهگاهها خونه ي بابا، همه جا را.
اين در اثنايي بود كه كمرش شده بود اروپا و حالا صدايمان ميزد كه برويم بلژيك، يونان، پرتغال و ايتاليا را بخارونيم. نقشه ولش نميكرد. داشت ديوونه ش ميكرد بنظرم همان زمانها كم كم. يكروز آمد نشست پشت ميزش گفت: هر كي نقشه خونشونو بكشه. دقيق.
و اين، همين روزگارش را سياه كرد.
مثل يكشنبه روزي مشق نقشه ي خانه هامان را داد، مثل چهارشنبه شبي، خونه ي مُغادو اينا را دزد جوري زد و صااااف كرد، كه موقع حرف زدن صدا توش ميپيچيد.
خب سه تا خودكار بيك لاي انگشتُ خاروندن قطرِ معلمُ كشيدن نقشه ي خونهُ پشت بندش دزديدنو بذاريم تنگ هم چه ميشه؟ كه خب لباس شخصي ها را كه يادتان هست!
معلم را پنج روز بعد ولش كردند. گفتند: بيگناه. ولي فايده ديگر چه داشت. دم دماي ظهر، زنگ استراحتي بود، آمد مدرسه. كمدش را خالي كرد وسيله هاش را برداشت و رفت. از مدرسه از بوشهر شايد از معلمي از ايران نميدانم از همه چيز رفت. بنظرم تا سالها فقط رفت. همين رفتنش بدتر افسانه ي "معلمي كه نقشه ي خونه بچه ها رو جاي مشق ازشون ميگرفت و شبونه ميرفت خونه هاشون دزدي"، رو بيشتر موندگار كرد تو محله ي ما.
اصلا مجنون نقشه بود. بنظرم حالا يكجايي يك نقشه ي سه بعدي را عقد كرده دارد زير يك سقف باهاش زندگي ميكند.
مغادو هم ول كرد. مدرسه را، همه چيز را. مكانيك شده. هنوزم بوي نفت ميده.


نام داستان: سرخپوست
نویسنده و خوانش: احسان عبدی پور

خلاصه داستان:
خودش نبود، خودش آواره بود توي بيمارستانها داروخانه ها، خودش آلمان بود ژاپن بود، وسط قبيله هايي توي دهاتهاي افريقا بود، يا خارگ بود وسط يك زار سنگين، يا يكهو ميزد ميرفت مصر ميگشت دنبال سينوهه كه عطار گفته بود جمجمه ميشكافته تا بخارات و دردها از توش بزنند در. رفت نشست روي نوك يكي از اهرام و زُل زد به گوشهاي بَلبلي ابوالهول... رفت تو نخ اينكه بي شك وقتي سر فرعون درد ميكرده، مصري ها دوا داشته اند براش و حتم كه شيشه ي دوا هم با بقيه ي دار و ندار و اسبها و كاسه بشقاب ها خاك شده كنار موميايي ش توي يكي از سه تا هرم....

تنظیم: كريم فائقيان
استودیو: مون (محمدرضا دلپاک)

ارادتمند،
مهدی ستوده،
دوازدهم اردیبهشت ماه 1398




خاطرات یک شاه
نویسنده و خوانش: احسان عبدی پور


تو اولین مینی‌اپیزود فصل ۲ پادکست هزارتو روایت احسان عبدی‌پور رو می‌شنویم از «صبحدم‌خوانی» تو صبح عاشورا، که خود احسان خونده و در اختیار ما گذاشته. این روایت در کتاب «رست‌خیز» از نشر اطراف منتشر شده است.




نقشه
احسان عبدی پور


يك روز وسط درس، چندتا لباس شخصي ريختن تو كلاسمون. مبصر گفت: برپا! لباس شخصيا كمي نگاهمون كردن بعد پرسيدن: معلمتون گفته نقشه خونه هاتونو رو ورق امتحاني بكشينُ بيارين مدرسه؟ ما سيُ هفتايي گفتيم: بععععععله! بعد معلممان را زدند زير بغل و با خودشان بردند. مبصر گفت: برجا!
معلم ما عاشق نقشه بود. هر روز خدا مشق تو خونه ي ما نقشه بود. ما را وا ميداشت نقشه هاي ايران در تمام دوره هاي ساساني، اشكاني، ساماني، تيموري، خلفاي عباسي به تفكيك، همه را ما توي آن سن كم بكشيم. همه رودخانه هاي ايران را؛ كلفت تا باريك، تا ريزترين انشعاباتشان تا لحظه اي كه بشوند دو اينچ و برسند به كنتور خونه ها را. از آنطرف ما براي فائق آمدن بَرَش، به تكنولوژي بومي خاصِ خودمان دست پيدا كرده بوديم.
پنبه را ميزديم تو درام نفتي و نرم ميكشيديمش روي برگ دفترمون و دفتر رو ميذاشتيم روي كتاب و نقشه ها را مثل پرينتر اپسون و اِچ پي كپي ميكرديم. اين بود كه تا معلم ميگفت: نقشه ها رو ميز! ٣٧تا دفتر ميومد رو ميز، بو نفت فِر ميگرفت و كلاس بو پمپ بنزين ميداد. زنگاي آخرم كه حال درس دادن نداشت، سرشو ميذاشت رو ميز و ميگفت: تمرينِ ايران! حالا تمرين ايران چه بود؟
مثلا ميگفت: عبدي پور اروميه! مو بايد ميدويدم ميرفتم پشت سرش، و با يي فرض كه كمرش ايرانه، جاي اروميه رو پيدا ميكردمو براش ميخاروندم. بعد ميگفت: بَرقَك بدو زاهدان! برقك ميدويدُ ميخاروند. قرارداد يي بود كه سرش درياي خزره، و كمربندش سواحل خليج فارس. بعضي وقتا هم تُندش ميكرد تا ببينه حواس ما چقد جمعه. مثلا پشت سر هم ميگفت: عبدو كرمانشاه، علو معيني آستارا، رسولي بدو مشهد، كلانتري بره شيراز و الخ.
يروز هميجور داشت عين ترمينال تند تند شهرهاي ايران را صدا ميزد و ما وسط كلاس ميدويديم و با صورت ميرفتيم تو هم و همديگهُ له ميكرديم تا به مقصد مربوطه برسيم، كه تو همي هيس و بيس و شلوغي مُرادو گفت: آغا هَغ وَخت قَطَغ خاغيد، اسم مو بخون تا بيام سيت َبخاغونمش!
سر معلم مث تبر از رو ميز بلند شد اومد بالا. لازم نبود بپرسه كي بود. يكنفر بود فقط كه رِ هاش را فرانسوي ميگفت! يواشكي لاي كتاب را باز كرديم تا مطمئن بشيم قطر كجاي خليج فارس ميشُد. بععله... مطمئن شديم!
قلبمان بيشتر تندتر زد و البته يك كيفِ اروتيكي هم توي چشمهامان اومد موقع نگاه كردن به هم. سه تا خودكار بيك وسط انگشتهاي مُغادو خرد شد آن روز.
وسطاي سال ديگه همه ي نقشه هاي كتاب جغرافي و تاريخ به ته رسيده بود. ما با كمبود نقشه مواجه بوديم.


-
ما با كمبود نقشه مواجه بوديم. جلسه بعد گفت بشينيد سرجايتان و نقشه ي مدرسه را بكشيد! دقيق. كلاسها آبخوريها پناهگاهها خونه ي بابا، همه جا را.
اين در اثنايي بود كه كمرش شده بود اروپا و حالا صدايمان ميزد كه برويم بلژيك، يونان، پرتغال و ايتاليا را بخارونيم. نقشه ولش نميكرد. داشت ديوونه ش ميكرد بنظرم همان زمانها كم كم. يكروز آمد نشست پشت ميزش گفت: هر كي نقشه خونشونو بكشه. دقيق.
و اين، همين روزگارش را سياه كرد.
مثل يكشنبه روزي مشق نقشه ي خانه هامان را داد، مثل چهارشنبه شبي، خونه ي مُغادو اينا را دزد جوري زد و صااااف كرد، كه موقع حرف زدن صدا توش ميپيچيد.
خب سه تا خودكار بيك لاي انگشتُ خاروندن قطرِ معلمُ كشيدن نقشه ي خونهُ پشت بندش دزديدنو بذاريم تنگ هم چه ميشه؟ كه خب لباس شخصي ها را كه يادتان هست!
معلم را پنج روز بعد ولش كردند. دم دماي ظهر، زنگ استراحتي بود، آمد مدرسه. كمدش را خالي كرد وسيله هاش را برداشت و رفت. از مدرسه از بوشهر شايد از معلمي از ايران نميدانم از همه چيز رفت. بنظرم تا سالها فقط رفت. همين رفتنش بدتر افسانه ي معلمي كه نقشه ي خونه بچه ها رو جاي مشق ازشون ميگرفته و شبونه ميرفته خونه هاشون دزدي، رو بيشتر موندگار كرد تو محله ي ما.
اصلا مجنون نقشه بود. بنظرم حالا يكجايي با يك نقشه ي سه بعدي دارد زير يك سقف زندگي ميكند.
مغادو هم ول كرد. مدرسه را، همه چيز را. مكانيك شده. هنوزم بوي نفت ميده.


می خواهید در آینده چه کاره بشویید؟

توی خواب همش برای "هلیله" (روستای عبدالکریم)که یک گوشه ایی آرام و دنج بود،با صدای بلند گریه می کنم.دلم برای حرف زدن با غلام که به خاطر هلیله همش تو آماده باش بود تنگ شده،

آقای نجف پور عزیز(معلم انشای عبدالکریم ) توی دنیا چه شغلی هست که خواب های خراب انسان را خوب کند؟

برادرم می گوید : داداشی توی دنیا "آرمیچر"بزرگی است که کره ی زمین را می چرخاند
برادرم آدم خنگی هست؛ اما عقلش در مورد آرمیچر خوب کار می کند یک روز شربت سینه دردش را ریخت روی کره ی جغرافیا، با کره رفت سر شیر آب و با یک توپ سفید برگشت، گفت: داداشی اگر آرمیچر زمین تند بچرخد قیافه اش می شود مثل این. کره را با اسکاج شسته بود.

توی چشمام سیل (نگاه)کرد و گفت: داداشی بیا بریم تو کار آرمیچرش
همان روز روپوش دکتری، کیف مهندسی و لباس خلبانی را از خیالاتم پاک کردم. از بین همه ی شغل های دنیا، تو فکر یک دکه ی کوچک، سر نبش پیاده روی جلوی سازمان ملل هستم اسم هم برایش انتخاب کردم "دکه ی پرزیدنت"
اسم خوراکی ها و قیمت ارزانشان را می چسبانم زیر برف پاک کن ماشین رئیس جمهور ها چه کسی از ارزانی بدش می آید؟

رئیس جمهورها که مشتری ام شدند، شغل آینده ام شروع می شود. من فکر می کنم رئیس جمهور یکی را می خواهد که اسم رفیقهای کلاس چهارمش را یادش بیاورد، رئیس جمهورااگر وقتی رنگینکش را کله کله می خورد به حرفهای من گوش کند، رئیس جمهور اگر مثل ما ظهر داغ تابستان پاهایش را لخت کند برود از کارخانه ی وزیری یخ بیاورد،رئیس جمهور اگر وقتی شاهین(تیم فوتبال بوشهر) از بالا سقوط می کند کنار ما بنشیند و سه روز و سه شب خوراکش بشود اشک، رئیس جمهور اگر با ما زیر تابوت شهیدهایی که هنوز از جنگ مال سی سال پیش، جسدشان را پیدا می کنند و می اورند بیاید،‌ شبانه باک بنزین همه ی هواپیماهای جنگی را سوراخ می کند، رئیس جمهور اگر هفت روز و شب کمک ما کاه گل بکشد بالا که زمستونی سقف چکه نکند روی خونه زندگیمون،دیگر نمی آید سقف خانه های ما را سوراخ های درشت درشت بکند

رئیس جمهور اگر تا ته حرف های مرا گوش کند، رنگینکش که تمام شد دیگر برنمی گردد به سازمان ملل. محال ممکن است. می گوید: رنجروو (اسم مستعار عبدالکریم) فندک داری؟بعد سیگاری روشن می کند و پشت به همه چیز آرام آرام قدم می زندو دور می شود و من روی پیاده روی جلوی سازمان ملل به خواب آرامی فرو می روم که هیچ وقت نرفته ام .


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تیتراژ پایانی فیلم «تنهای تنهای تنها»













Показано 17 последних публикаций.

1 567

подписчиков
Статистика канала