نفیسهی جنگلی، از دوستای خوب چنل نویسم بیخبر، مثل عطر کاج اومده توی ناشناسم و میخواد با صدای خودش برام کتاب بخونه. بهم گفت با دیدن رهایی من از درس، اون هم رها شده و با دمنوش و عود و کتاب از خودش پذیرایی کرده.
باور نمیکنی دخترجنگل رو، تمام انرژی های منفی ذهنم دود شد و رفت لابهلای ابرها. حالا دارم میخندم و هیچ امواجی نمیتونه این لبخند رو با خودش ببره.
باور نمیکنی دخترجنگل رو، تمام انرژی های منفی ذهنم دود شد و رفت لابهلای ابرها. حالا دارم میخندم و هیچ امواجی نمیتونه این لبخند رو با خودش ببره.