هری سرش به شیشه برخورد کرده بود و تیکه ای از آهن پاره ها پای چپش رو عمیق بریده بود ولی جونشو نمی گرفت و میتونست تحملش کنه.
سنگینی کامیون روی ماشین بود.
سر آنه محکم به پنجره خورده بود و کمی خون از سرش رفته بود ولی مشکل از جای دیگه ای میلنگید.
پای اون گیر کرده بود هری بیهوش بود و آنه شروع به هقهق کردن کرد و سعی و تلاش بر این داشت خودش رو از بغل گرم مرگ نجات بده!.
او پشت سر هم فریاد میزد و در میان فریاد زدنش هری رو صدا میزد و تصویر وحشتناک همسرش حالش رو خراب تر کرد!.
و از یه طرف کامیون بنزینش مثل یک آبشاری که از صخره ای پایین می اومد سرازیر شده بود
و همه ی اینها بر اثر یک بی حواسی بود.
بزرگراه پر از ماشین شده بود هیچکی جلو نمی اومد،همه ترسیده بودن،
دست همه موبایل بود و بی رحمانه داشتن فیلم میگرفتن.
فریاد های آنه پس از قبلیش بلند تر و بلند تر میشد. فریاد هاش توی اون لحظه مانند یک صدای بی صدا به حساب میاومد .هیچکی گوش نمیکرد یا ب قول معروف خودشون رو به کری زده بودن!.
-خواهش میکنم پسرم!
پسرم !
قسمت راننده نشسته خواهش میکنم لطفا اونو ...
اون رو.. رو نجات بدید اون فقط 17سالشه خواهش میکنم .
-یا عیسی مسیح خودت مراقبش باش.
انقد که پشت سر هم حرفاش رو تکرار کرده بود برای خودش حرف های مزخرفی شده بودن.
انگار داشتن با چاقو گلوش رو پاره میکردن
گلوش میسوخت.
اشک و خونش با هم مخلوط شده بودن و روی صورتش رو خیس کرده بودن. تقلا میکرد تا پاشو از اون قفس جهنمی آزاد کنه ولی از مچ پا به بعد به زیر رفته بود.
پیر مردی با دوچرخه با تمام سرعت به صحنه حادثه رسید، لباساش گلی و خاکی بودن و خبر میداد که کشاورزه، همه رو کنار زد کمی شوک باعث شد برای چند ثانیه مکث کنه ولی خودشو جمع و جور کرد.
آنه با دیدن اون انگار عمر دوباره بهش دادن با صدای بلند و از ته دلش مرد رو صدا زد مرد طرفش دوید و سعی در کمک کردنش داشت.آنه دستش رو گرفت و نزاشت نجاتش بده.
-پسرم اون زن..زندس اول اونو نجات بده خواهش میکنم اون خیلی بچس اون نوجونه اون.. باید زندگی کنه خواهش میکنم،اون هنوز خیلی فرصت داره.!
آنه با صورت التماسانه و چشمای پر از ترس گفت.بنزین کامیون داشت خالی میشدو پشت سر هم مقدار زیادی بنزین میریخت تمام چوب های کامیون آغشته به بنزین شده بودن تمام ماشین هری شون هم با بنزین یکی شده بود مرد طرف هری دوید سریع از ماشین بیرون کشیده وضعش از مادرش و پدرش.. بهتر بود!
اونو روی زمین میکشید و از اون مکان دور میکرد ناگهان کامیون و اون پرشه با همدیگر و تمام چوب های توی کامیون ترکیدن آتیش همه اونا رو فرا گرفت مردم جیغ زدن و ترسیدن و فرار کردن.
بعضی از ماشین های دیگر هم آتیش گرفتن ولی مرد اونقد سریع از اون مکان دور شد که فقط کمی ب جلو پرتاب شدن و آسیب بیشتری ب هری وارد نشد.
◈•════════════════•◈
14روز بعد
مرد بازرس دوباره نگاهی ب عکسای حوادث دو هفته پیش کرد.به دیوار تکیه کرد،دستشو سمت موهاش برد و کمی سرشو خاروند، پوف عصبی ای کشید.
و دوباره شروع کرد ب رژه رفتن اونم توی سالن خلوت بیمارستان ک صدای قدم هاش توی اونجا پخش میشد.
سرباز دوباره نگاهی بهش انداخت .
منتظر حرف یا نظری ازش بود از چهره ی گنگ مردهیچی نمیفهمید.
در اتاق ای سیو باز شد و لویی با بدن لرزون و چهره ی آشفته و خسته نگاهش رو ب مرد داد.
نگاه مرد اونقدر بی حس بود که معلوم نبود توی مغذش چی میگذره.
انقد حالش بد بود ک نمیتونست درست نفس بکشه سرش تیر میکشید انگار دنیا دور سرش میچرخید.
96ساعت بود ک نه غذایی خورده بود و ن خوابیده بود تنها چیزی ک خورده بود آب بود.
زیر چشماش کمی گود شده بود و باعث کمی سیاهی شده بود.
موهاش ب طرز خیلی بدی آشفته بودن
حتی متوجه نبود ک تو هوای سرد ژانویه با یه تی شرت نازک و یه شلوار ورزشی از سرما یخ میزنه
انگار چیزی به عنوان قلبش توی اعماق وجودش حس نمیکرد گویی جون از تنش خارج شده بود مثل یک مرده ی متحرکی که فقط نفس میکشه،دوباره افکار مزخرفش سراغش اومدن
وقتی ک هری رو بیهوش و زخمی و بی دفاع دید دلش ریخت.
دقیقا عین یه پسر بچه ی کوچولو روی تخت بیمارستان خوابیده بود ولی تفاوتش این بود ک اندازه ی دو هفته از خواب بیدار نشده ،و فقط برای چند دقیقه از کما بیرون اومد که اونم اون پرستار های ضالم بدون هیچ دلسوزی ای،بهش آرام بخش زدن .چون وقتی بهوش اومده بود چیزی یادش نبود و یجورایی حمله بهش دست داده بود.و لویی این رو قبول نمیکرد .
سرش دوباره درد گرفت انگار داشتن با بولدوزر قلبش رو از ریشه میکندن. احساس میکرد روحش رو دارن به طرز وحشیانه ای سوراخ میکردن انگار به قلبش چنگ میزدن،قلبش درد گرفت از فشاری که بهش وارد شده بود نشات میگرفت
-چجوری بهش بگم آخه خدایا چرا ؟
چرا اینجوری امتحانم میکنی؟
مگه هری طاقت شنیدن اینو داره ک بدونه پدر و مادرش توی اون تصادف کوفتی جونشون رو از دست دادن!.
آخه چرا!
که ناگه
سنگینی کامیون روی ماشین بود.
سر آنه محکم به پنجره خورده بود و کمی خون از سرش رفته بود ولی مشکل از جای دیگه ای میلنگید.
پای اون گیر کرده بود هری بیهوش بود و آنه شروع به هقهق کردن کرد و سعی و تلاش بر این داشت خودش رو از بغل گرم مرگ نجات بده!.
او پشت سر هم فریاد میزد و در میان فریاد زدنش هری رو صدا میزد و تصویر وحشتناک همسرش حالش رو خراب تر کرد!.
و از یه طرف کامیون بنزینش مثل یک آبشاری که از صخره ای پایین می اومد سرازیر شده بود
و همه ی اینها بر اثر یک بی حواسی بود.
بزرگراه پر از ماشین شده بود هیچکی جلو نمی اومد،همه ترسیده بودن،
دست همه موبایل بود و بی رحمانه داشتن فیلم میگرفتن.
فریاد های آنه پس از قبلیش بلند تر و بلند تر میشد. فریاد هاش توی اون لحظه مانند یک صدای بی صدا به حساب میاومد .هیچکی گوش نمیکرد یا ب قول معروف خودشون رو به کری زده بودن!.
-خواهش میکنم پسرم!
پسرم !
قسمت راننده نشسته خواهش میکنم لطفا اونو ...
اون رو.. رو نجات بدید اون فقط 17سالشه خواهش میکنم .
-یا عیسی مسیح خودت مراقبش باش.
انقد که پشت سر هم حرفاش رو تکرار کرده بود برای خودش حرف های مزخرفی شده بودن.
انگار داشتن با چاقو گلوش رو پاره میکردن
گلوش میسوخت.
اشک و خونش با هم مخلوط شده بودن و روی صورتش رو خیس کرده بودن. تقلا میکرد تا پاشو از اون قفس جهنمی آزاد کنه ولی از مچ پا به بعد به زیر رفته بود.
پیر مردی با دوچرخه با تمام سرعت به صحنه حادثه رسید، لباساش گلی و خاکی بودن و خبر میداد که کشاورزه، همه رو کنار زد کمی شوک باعث شد برای چند ثانیه مکث کنه ولی خودشو جمع و جور کرد.
آنه با دیدن اون انگار عمر دوباره بهش دادن با صدای بلند و از ته دلش مرد رو صدا زد مرد طرفش دوید و سعی در کمک کردنش داشت.آنه دستش رو گرفت و نزاشت نجاتش بده.
-پسرم اون زن..زندس اول اونو نجات بده خواهش میکنم اون خیلی بچس اون نوجونه اون.. باید زندگی کنه خواهش میکنم،اون هنوز خیلی فرصت داره.!
آنه با صورت التماسانه و چشمای پر از ترس گفت.بنزین کامیون داشت خالی میشدو پشت سر هم مقدار زیادی بنزین میریخت تمام چوب های کامیون آغشته به بنزین شده بودن تمام ماشین هری شون هم با بنزین یکی شده بود مرد طرف هری دوید سریع از ماشین بیرون کشیده وضعش از مادرش و پدرش.. بهتر بود!
اونو روی زمین میکشید و از اون مکان دور میکرد ناگهان کامیون و اون پرشه با همدیگر و تمام چوب های توی کامیون ترکیدن آتیش همه اونا رو فرا گرفت مردم جیغ زدن و ترسیدن و فرار کردن.
بعضی از ماشین های دیگر هم آتیش گرفتن ولی مرد اونقد سریع از اون مکان دور شد که فقط کمی ب جلو پرتاب شدن و آسیب بیشتری ب هری وارد نشد.
◈•════════════════•◈
14روز بعد
مرد بازرس دوباره نگاهی ب عکسای حوادث دو هفته پیش کرد.به دیوار تکیه کرد،دستشو سمت موهاش برد و کمی سرشو خاروند، پوف عصبی ای کشید.
و دوباره شروع کرد ب رژه رفتن اونم توی سالن خلوت بیمارستان ک صدای قدم هاش توی اونجا پخش میشد.
سرباز دوباره نگاهی بهش انداخت .
منتظر حرف یا نظری ازش بود از چهره ی گنگ مردهیچی نمیفهمید.
در اتاق ای سیو باز شد و لویی با بدن لرزون و چهره ی آشفته و خسته نگاهش رو ب مرد داد.
نگاه مرد اونقدر بی حس بود که معلوم نبود توی مغذش چی میگذره.
انقد حالش بد بود ک نمیتونست درست نفس بکشه سرش تیر میکشید انگار دنیا دور سرش میچرخید.
96ساعت بود ک نه غذایی خورده بود و ن خوابیده بود تنها چیزی ک خورده بود آب بود.
زیر چشماش کمی گود شده بود و باعث کمی سیاهی شده بود.
موهاش ب طرز خیلی بدی آشفته بودن
حتی متوجه نبود ک تو هوای سرد ژانویه با یه تی شرت نازک و یه شلوار ورزشی از سرما یخ میزنه
انگار چیزی به عنوان قلبش توی اعماق وجودش حس نمیکرد گویی جون از تنش خارج شده بود مثل یک مرده ی متحرکی که فقط نفس میکشه،دوباره افکار مزخرفش سراغش اومدن
وقتی ک هری رو بیهوش و زخمی و بی دفاع دید دلش ریخت.
دقیقا عین یه پسر بچه ی کوچولو روی تخت بیمارستان خوابیده بود ولی تفاوتش این بود ک اندازه ی دو هفته از خواب بیدار نشده ،و فقط برای چند دقیقه از کما بیرون اومد که اونم اون پرستار های ضالم بدون هیچ دلسوزی ای،بهش آرام بخش زدن .چون وقتی بهوش اومده بود چیزی یادش نبود و یجورایی حمله بهش دست داده بود.و لویی این رو قبول نمیکرد .
سرش دوباره درد گرفت انگار داشتن با بولدوزر قلبش رو از ریشه میکندن. احساس میکرد روحش رو دارن به طرز وحشیانه ای سوراخ میکردن انگار به قلبش چنگ میزدن،قلبش درد گرفت از فشاری که بهش وارد شده بود نشات میگرفت
-چجوری بهش بگم آخه خدایا چرا ؟
چرا اینجوری امتحانم میکنی؟
مگه هری طاقت شنیدن اینو داره ک بدونه پدر و مادرش توی اون تصادف کوفتی جونشون رو از دست دادن!.
آخه چرا!
که ناگه