Valley
#Part_2
ناگهان چند قدم خیلی لرزون کوتاهی بطرف عقب برداشت ک از شوک نشات میگرفت!.
پلکاش رفته رفته داشتن روی هم میرفتن،و سرش ب سمت زمین هدایت می شد و بدنش هم همراهیش کرد و پلکاش سقوط کردن دقیقا همون جوری که لویی سقوط کرد«پایینو پایین تر،ناخواسته،غم انگیز و در عین حال سیاهی تمام،حکم فرما شد.»
و بین پلک های نیمه بسته اش دوباره نگاهی به اون صحنه ای که از جهنم هم ترسناک تر و بدتر بود انداخت که ناخودآگاه بود. دستور مغذش بود،همون مغذی که هیچوقت عشق رو درک نمیکرد و عاقلانه و احمقانه تصمیم میگرفت.
◈•════════════════•◈
دو هفته قبل
Harry
در حال خوردن عصرانه بود و نون تست رو داشت با مربا آغشته میکرد
خونه توی سکوت غرق شده بود !.حتی صدای نفس کشیدنش هم کر کننده بود.
صدای زنگ خونه،توی گوشش طنین انداز شد.
دستاشو با دستمال تمیز کرد صداشو صاف کرد
-لارا !لارا فک کنم کسی دم دره میشه لطفاً درو باز کنی شاید لویی باشه !.
منتظر صدایی،ندایی یا حرفی از اون پیشخدمت موند. که چیزی نشنید،
-هری لارا مرخصی گرفته میشه لطفاً درو باز کنی دارم گلای جدیدمو میکارم
صدای مامانش بود که از توی حیات خونشون به گوش رسید
-چشم مامان
.
چنگی به موهاش کشیدودرو باز کرد
مردی با لباس اداری و یه پاکت دستش بود
-سلام اقا!شما آقای هری ادوارد استایلز هستید ؟
-عاممم بله.. .
-بفرمایید این پاکت مال شماست .
بسته رو از دست مرد چنگ زد فقط توی ذهنش میگذشت که گواهینامه باشه.از استرس صورتش قرمز شده بود!
و بدون اینکه به مرد چیزی بگه به پاکت خیره شده بود.
-اقای استایلز میشه اینجا رو امضا کنید
-چیزِ ره نه .. !ها ؟چیشد؟
-آقا این برگهرو میشه امضا کنید؟
-اوه البته .
سریع به اتاقش رسید و سریع پاکت رو به طرز وحشیانه ای باز کرد، درسته .بله اون بسته گواهینامه رو آورده بود
با دیدن کارت چشماش برق زد از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. در پوست خودش نمی گنجید
هیچی به ذهنش نمیرسید.
اولین چیزی که به ذهنش رسید لویی بود. باید بهش میگفت ینی اولین نفری بود که تو زندگیش باید اول از همه در رابطه با هر چیزی خبر میشد.اولی!
سریع بهش زنگ زد و همه چیز رو براش تعریف کرد
بعدش همه چیزو به مامان و باباش گفت. قرار شد برن دور بزنن
هری با اشتیاقی که توی چشماش پدیدار بود سوار ماشین شد و بعد صدای بسته شدن در شاگرد گوشاش رو نوازش کرد.پدرش سوار شد
و بعد مادرش
-خب!ببینم پسر کوچولوی من چیکار میکنه !.
صدای آنه بود که با اشتیاق زیاد میگفت هری تکخنده ای زد و استارت رو زد
.
پدرش به نگهبان اشاره کرد تا درو باز کنه
حرکت کردن «و با جرعت میشه گفت که بی نقص رانندگی میکرد انگار که یه راننده ی حرفه ای بود و اندازه ی موهای سرش تجربه داشت،هری واقعا تو رانندگی ماهر شده بودوخیلی خوب رانندگی میکرد»
_
شصت مینی بود که تو راه بودن.بیشتر مکان های مورد علاقه هری رو دور زده بودن.!
هری به رو به رو خیره شده بود و با دقت زیاد رانندگی میکرد
مادرش کسل شده بود چون از اینکه توی ماشین بشینه و کار خاصی نکنه خوشش نمی اومد.
-هری !عزیزم واقعا رانندگیت عالیه. حرف نداره!
ولی...ولی من یکم حالم خوب نیست میشه بریم خونه .
پسر سمجشو خوب میشناخت برای همین سریع یه بهونه ای جور کرد !.
تمام ذوق و خوشحالی هری در یک آن پرید!.
برای یک پسر بچه ی نوجوون یکم هضم این جملات سخته .!
-وایی مامان هنوز خوب نگشتیم.
غرغر کنان گفت.
-هری پسرم مامانت خستس ،منم باید برم شرکت پس بریم یه موقع ی دیگه.
صدای باباش بود که توی گوش هری طنین انداز شد.
-باشه
با صدای تمام بغز دار گفت
فقط از یک حرف امری اطاعت کرد ک حتی انجام کارش هم دست خودش نبود.!
.
چند کیلو متری تا دور برگردون فاصله داشت با سرعت زیاد می رفت که خودش هم متوجه نشد کی به دور برگردون رسیده؟. و با آخرین سرعت ممکن میروند. و با همون سرعت شروع به دور زدن کرد.
در همون موقع یه کامیون بزرگ حمل و نقل چوب های کارخونه با سرعت خیلی بالایی مییروند.
جاده اون برپا شدن عصبانیت هری که روی ماشین پیاده میشد رو متوجه شد وحسش کرد که باعث لرزیدن سنگ ریزه های بدن برهنش شد!. اون بزرگراه خیلی بزرگتر از اونی بود که کامیون از لاین دیگه ای بره ولی انگار رانندش خوش نداشت.! کامیون با سرعت به جلو حرکت میکرد و هری هم در حال دور زدن بود ک کامیون به ماشین هریشون رسیدو محکم و با سرعت زیاد،کم تر از یک ثانیه با هم برخورد کردن !.
توی پنجدیقه اون ماشین پورشه کررا صفر به یک تیکهاهنگ غرازه تبدیل شد، ماشین له شده بود .
اولین نفری که از دست رفته بود پدرش بود.
میشه گفت کامیون تا یه جایی روی ماشین اومد بود و لهش کرده بود بدن اون مرد زیر چرخای غول پیکر کامیون رفته بود.
کامیون از کمر به پایین مرد رو صاف کرده بود و به همین دلیل درجا عمرش رو از دست داد
خون ریزی مرد انقد زیاد بود که کل صورت هری رو خون احاطه کرد.
#Part_2
ناگهان چند قدم خیلی لرزون کوتاهی بطرف عقب برداشت ک از شوک نشات میگرفت!.
پلکاش رفته رفته داشتن روی هم میرفتن،و سرش ب سمت زمین هدایت می شد و بدنش هم همراهیش کرد و پلکاش سقوط کردن دقیقا همون جوری که لویی سقوط کرد«پایینو پایین تر،ناخواسته،غم انگیز و در عین حال سیاهی تمام،حکم فرما شد.»
و بین پلک های نیمه بسته اش دوباره نگاهی به اون صحنه ای که از جهنم هم ترسناک تر و بدتر بود انداخت که ناخودآگاه بود. دستور مغذش بود،همون مغذی که هیچوقت عشق رو درک نمیکرد و عاقلانه و احمقانه تصمیم میگرفت.
◈•════════════════•◈
دو هفته قبل
Harry
در حال خوردن عصرانه بود و نون تست رو داشت با مربا آغشته میکرد
خونه توی سکوت غرق شده بود !.حتی صدای نفس کشیدنش هم کر کننده بود.
صدای زنگ خونه،توی گوشش طنین انداز شد.
دستاشو با دستمال تمیز کرد صداشو صاف کرد
-لارا !لارا فک کنم کسی دم دره میشه لطفاً درو باز کنی شاید لویی باشه !.
منتظر صدایی،ندایی یا حرفی از اون پیشخدمت موند. که چیزی نشنید،
-هری لارا مرخصی گرفته میشه لطفاً درو باز کنی دارم گلای جدیدمو میکارم
صدای مامانش بود که از توی حیات خونشون به گوش رسید
-چشم مامان
.
چنگی به موهاش کشیدودرو باز کرد
مردی با لباس اداری و یه پاکت دستش بود
-سلام اقا!شما آقای هری ادوارد استایلز هستید ؟
-عاممم بله.. .
-بفرمایید این پاکت مال شماست .
بسته رو از دست مرد چنگ زد فقط توی ذهنش میگذشت که گواهینامه باشه.از استرس صورتش قرمز شده بود!
و بدون اینکه به مرد چیزی بگه به پاکت خیره شده بود.
-اقای استایلز میشه اینجا رو امضا کنید
-چیزِ ره نه .. !ها ؟چیشد؟
-آقا این برگهرو میشه امضا کنید؟
-اوه البته .
سریع به اتاقش رسید و سریع پاکت رو به طرز وحشیانه ای باز کرد، درسته .بله اون بسته گواهینامه رو آورده بود
با دیدن کارت چشماش برق زد از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. در پوست خودش نمی گنجید
هیچی به ذهنش نمیرسید.
اولین چیزی که به ذهنش رسید لویی بود. باید بهش میگفت ینی اولین نفری بود که تو زندگیش باید اول از همه در رابطه با هر چیزی خبر میشد.اولی!
سریع بهش زنگ زد و همه چیز رو براش تعریف کرد
بعدش همه چیزو به مامان و باباش گفت. قرار شد برن دور بزنن
هری با اشتیاقی که توی چشماش پدیدار بود سوار ماشین شد و بعد صدای بسته شدن در شاگرد گوشاش رو نوازش کرد.پدرش سوار شد
و بعد مادرش
-خب!ببینم پسر کوچولوی من چیکار میکنه !.
صدای آنه بود که با اشتیاق زیاد میگفت هری تکخنده ای زد و استارت رو زد
.
پدرش به نگهبان اشاره کرد تا درو باز کنه
حرکت کردن «و با جرعت میشه گفت که بی نقص رانندگی میکرد انگار که یه راننده ی حرفه ای بود و اندازه ی موهای سرش تجربه داشت،هری واقعا تو رانندگی ماهر شده بودوخیلی خوب رانندگی میکرد»
_
شصت مینی بود که تو راه بودن.بیشتر مکان های مورد علاقه هری رو دور زده بودن.!
هری به رو به رو خیره شده بود و با دقت زیاد رانندگی میکرد
مادرش کسل شده بود چون از اینکه توی ماشین بشینه و کار خاصی نکنه خوشش نمی اومد.
-هری !عزیزم واقعا رانندگیت عالیه. حرف نداره!
ولی...ولی من یکم حالم خوب نیست میشه بریم خونه .
پسر سمجشو خوب میشناخت برای همین سریع یه بهونه ای جور کرد !.
تمام ذوق و خوشحالی هری در یک آن پرید!.
برای یک پسر بچه ی نوجوون یکم هضم این جملات سخته .!
-وایی مامان هنوز خوب نگشتیم.
غرغر کنان گفت.
-هری پسرم مامانت خستس ،منم باید برم شرکت پس بریم یه موقع ی دیگه.
صدای باباش بود که توی گوش هری طنین انداز شد.
-باشه
با صدای تمام بغز دار گفت
فقط از یک حرف امری اطاعت کرد ک حتی انجام کارش هم دست خودش نبود.!
.
چند کیلو متری تا دور برگردون فاصله داشت با سرعت زیاد می رفت که خودش هم متوجه نشد کی به دور برگردون رسیده؟. و با آخرین سرعت ممکن میروند. و با همون سرعت شروع به دور زدن کرد.
در همون موقع یه کامیون بزرگ حمل و نقل چوب های کارخونه با سرعت خیلی بالایی مییروند.
جاده اون برپا شدن عصبانیت هری که روی ماشین پیاده میشد رو متوجه شد وحسش کرد که باعث لرزیدن سنگ ریزه های بدن برهنش شد!. اون بزرگراه خیلی بزرگتر از اونی بود که کامیون از لاین دیگه ای بره ولی انگار رانندش خوش نداشت.! کامیون با سرعت به جلو حرکت میکرد و هری هم در حال دور زدن بود ک کامیون به ماشین هریشون رسیدو محکم و با سرعت زیاد،کم تر از یک ثانیه با هم برخورد کردن !.
توی پنجدیقه اون ماشین پورشه کررا صفر به یک تیکهاهنگ غرازه تبدیل شد، ماشین له شده بود .
اولین نفری که از دست رفته بود پدرش بود.
میشه گفت کامیون تا یه جایی روی ماشین اومد بود و لهش کرده بود بدن اون مرد زیر چرخای غول پیکر کامیون رفته بود.
کامیون از کمر به پایین مرد رو صاف کرده بود و به همین دلیل درجا عمرش رو از دست داد
خون ریزی مرد انقد زیاد بود که کل صورت هری رو خون احاطه کرد.