_ از عینکت خوشم نمیاد
* همونطور که داشت سیگارش رو با ژست جذابی بین لب هاش جا میداد گفت و بعد از کام گرفتن از سیگار ، خاکه هاش رو روی جا سیگاری روبروش خالی کرد.
+ عینکم؟ چرا آخه؟
_ بیا بغلم!
* دست هاش رو آروم باز کرد و پسر کوچکتر همونطور که سعی میکرد تعجبش رو مخفی کنه ، با لذت از پشت توی بغلش جا گرفت و بهش تکیه داد.
+ تابلویی که برام خریدی رو خیلی دوست دارم ، خیلی شبیهِ - ...
_ شبیه زيبايی قطره های بارونه وقتی روی موهات میشینه.
* با برگشتن پسر کوچکتر به سمتش ، سرش رو کج کرد و دود سیگارش رو به سمت مخالف فوت کرد تا دودش چشم هاش پسرش رو اذیت نکنه.
+نگو که ...
_ آره با فکر به عطر موهای تو خریدمش.
+ از وقتی خریدیش انگار رد غم توی نگاهت کم رنگ شده.
دستش رو دور کمر پسر کوچکتر محکم کرد و اون رو عقب تر کشید تا بتونه بینیش رو توی موهاش فرو ببره.
_ توی جیب روزمرگی هام مچاله شده بودم. شده بودم عین تیتر یه روزنامه ی باطله.
+ آره ... خاطراتمون رو میون پیراهن های چارخونت جمع کردی و داشتی اونارم میبُردی ...
_ ولی خیالت از لابهلای خاطره هام ولم نمیکرد.
* هردو واسه چند لحظه ساکت شدن و این سکوت واسه کشیدن نفس های عمیقی که برای هردوشون نیاز بود مناسب بود.
+ نگفتی ، چرا از عینکم بدت میاد؟
* پسر کوچکتر با کنجکاوی پرسید و عینکش رو روی بینیش بالاتر داد.
_یه قاب مستطیلی کوچیکه ، اما جای منو روبروی چشمات اشغال کرده.
* انقدر جدی به زبونش اورد که باعث شد دوباره سکوت بشینه بینشون و آروم شکسته بشه.
+ اصلا میدونی چیه ، کاش هرکی تورو میبینه بنظرش زشت باشی، کج و کوله باشی اصلا. کاش هیشکی ازت خوشش نیاد!
_ واو ، چرا اونوقت؟!
+ چون میخوام فقط خودم بپرستمت!
ᘛ #Violet ↲
「 @EsaLate_TireGi 」
* همونطور که داشت سیگارش رو با ژست جذابی بین لب هاش جا میداد گفت و بعد از کام گرفتن از سیگار ، خاکه هاش رو روی جا سیگاری روبروش خالی کرد.
+ عینکم؟ چرا آخه؟
_ بیا بغلم!
* دست هاش رو آروم باز کرد و پسر کوچکتر همونطور که سعی میکرد تعجبش رو مخفی کنه ، با لذت از پشت توی بغلش جا گرفت و بهش تکیه داد.
+ تابلویی که برام خریدی رو خیلی دوست دارم ، خیلی شبیهِ - ...
_ شبیه زيبايی قطره های بارونه وقتی روی موهات میشینه.
* با برگشتن پسر کوچکتر به سمتش ، سرش رو کج کرد و دود سیگارش رو به سمت مخالف فوت کرد تا دودش چشم هاش پسرش رو اذیت نکنه.
+نگو که ...
_ آره با فکر به عطر موهای تو خریدمش.
+ از وقتی خریدیش انگار رد غم توی نگاهت کم رنگ شده.
دستش رو دور کمر پسر کوچکتر محکم کرد و اون رو عقب تر کشید تا بتونه بینیش رو توی موهاش فرو ببره.
_ توی جیب روزمرگی هام مچاله شده بودم. شده بودم عین تیتر یه روزنامه ی باطله.
+ آره ... خاطراتمون رو میون پیراهن های چارخونت جمع کردی و داشتی اونارم میبُردی ...
_ ولی خیالت از لابهلای خاطره هام ولم نمیکرد.
* هردو واسه چند لحظه ساکت شدن و این سکوت واسه کشیدن نفس های عمیقی که برای هردوشون نیاز بود مناسب بود.
+ نگفتی ، چرا از عینکم بدت میاد؟
* پسر کوچکتر با کنجکاوی پرسید و عینکش رو روی بینیش بالاتر داد.
_یه قاب مستطیلی کوچیکه ، اما جای منو روبروی چشمات اشغال کرده.
* انقدر جدی به زبونش اورد که باعث شد دوباره سکوت بشینه بینشون و آروم شکسته بشه.
+ اصلا میدونی چیه ، کاش هرکی تورو میبینه بنظرش زشت باشی، کج و کوله باشی اصلا. کاش هیشکی ازت خوشش نیاد!
_ واو ، چرا اونوقت؟!
+ چون میخوام فقط خودم بپرستمت!
ᘛ #Violet ↲
「 @EsaLate_TireGi 」