وقتی پرچم بالا می رود، عقل به دست شیپور می افتد (ضرب المثل اوکراینی)
ما نسلی بودیم که پدران خویش را به دلیل حمایت نکردن از مصدق و سرنگون نکردن رژیم شاه سرزنش کردیم، و چنین شد که ما انقلاب کردیم به امید اینکه آینده ای بهتر برای فرزندانمان بسازیم اما دریغ و درد که از کیفیت "روانشناختی" انقلابها خبر نداشتیم.
در این رابطه در کتاب آمیزش افقها نوشته داریوش شایگان در نوشتاری تحت عنوان خطر طغیان توده ها چنین می خوانیم:
گوستاو لوبن می گوید "انسان همین که جزیی از جماعت می شود در نردبان تمدن چندین پله نزول می کند، به این دلیل که روح جمعی یی در او سر بر می آورد که تحت تاثیر نیروهای ناآگاه قرار دارد. ....
افراد فرهیخته وقتی در جماعت قرار می گیرند تبدیل به موجوداتی غریزی و در نتیجه بَربَر می شوند، دچار همان خودجوشی و خشونت و سبُعیت انسانهای بدوی می شوند و با برگزیدن رهبر به ایجاد شعارهای مجازی، رویایی و غیرعقلانی می پردازند. راز این رهبران در هیبتی است که بر گرِد خود ساخته اند، هیبتی که معنای حقیقی اش "جلوگیری از دیدن واقعیتِ چیزها و فلج کردن داوری ها" است.
فروید به گونه دیگری این واپس گرایی انسانِ جمعی را توضیح می دهد: از آنجا که انسانِ ابتدایی به صورتِ بالقوه در هر فردی وجود دارد، جماعت انسانی نیز قادر است قبیله اولیه را باز سازی کند.... رهبر جماعت همواره تجسم پدر پرُ هیبت قبیله ی ابتدایی است. جماعت همواره میل دارد که تحت سلطه قدرتی نا محدود قرار گیرد و نهایتِ درجه آزمند اقتدار است..... این پدرِ ابتدایی، آرمانِ جماعتی است که پس از گرفتن جای آرمان، بر فرد استیلا می یابد.
به این ترتیب، فردِ ذوب شده در جماعت، در سیری قهقرایی به سوی قبیله ابتدایی می افتد، "ایده الِ خود" را واپس می زند و به جای آن "ایده الِ جمع" را که در رئیس قبیله مجسم است، می نشاند.
یونگ نیز تصریح می کند که هر واکنش عاطفیِ جمعی نوعی واپس روی را القا می کند: عواطفی که در آنها خردِ انسانی از طریق جهشهای غریزی ای که با عقل کاری ندارد، در محاق می رود و در را بر مداخله سوایق اولیه باز می کند و به سوی سطوح باستانی روح واپس می رود.
او می نویسد" ملتها به عنوان عظیم ترین گروههای سازمان یافته بشری، از نقطه نظر روانشناسی، نابخرد و ناشی اند. دیوهایی بی اخلاق اند، همچون داینوسورهای عظیم الجثه که مغزی بی نهایت کوچک دارند، در برابر هر گونه استدلال عقلانی فروبسته و نفوذ ناپذیرند، کودک وارند، دستخوش مزاجی جوشی و دمدمی اند، بی رحمانه قربانی عواطف خویشند، بی نهایت نابخرد، آزمند و به طرزی نسنجیده، همچون کرگدنی که به ناگهان از خواب بیدار می شود، خشن اند. بر اعمال احمقانه، بر عواطف و بر تعصب پا می فشارند ... و در دام پست ترین نیرنگها گرفتار می شوند...."
--------------------------------------------------------------
و با این ترتیب می توان دید چگونه شد که ما در انقلاب ۱۳۵۷ نه تنها نا بخردانه بانکها، سینماها، ساختمانها، خودرو ها، رستورانها و هر آنچه را که می توانستیم به آتش کشیدیم بلکه به اولین همه پرسی که از ما شد شورمندانه و بدون هیچ تامل و تفکری "آری" گفتیم و وضعی را بوجود آوردیم که شاهد آنیم.
@essarat
ما نسلی بودیم که پدران خویش را به دلیل حمایت نکردن از مصدق و سرنگون نکردن رژیم شاه سرزنش کردیم، و چنین شد که ما انقلاب کردیم به امید اینکه آینده ای بهتر برای فرزندانمان بسازیم اما دریغ و درد که از کیفیت "روانشناختی" انقلابها خبر نداشتیم.
در این رابطه در کتاب آمیزش افقها نوشته داریوش شایگان در نوشتاری تحت عنوان خطر طغیان توده ها چنین می خوانیم:
گوستاو لوبن می گوید "انسان همین که جزیی از جماعت می شود در نردبان تمدن چندین پله نزول می کند، به این دلیل که روح جمعی یی در او سر بر می آورد که تحت تاثیر نیروهای ناآگاه قرار دارد. ....
افراد فرهیخته وقتی در جماعت قرار می گیرند تبدیل به موجوداتی غریزی و در نتیجه بَربَر می شوند، دچار همان خودجوشی و خشونت و سبُعیت انسانهای بدوی می شوند و با برگزیدن رهبر به ایجاد شعارهای مجازی، رویایی و غیرعقلانی می پردازند. راز این رهبران در هیبتی است که بر گرِد خود ساخته اند، هیبتی که معنای حقیقی اش "جلوگیری از دیدن واقعیتِ چیزها و فلج کردن داوری ها" است.
فروید به گونه دیگری این واپس گرایی انسانِ جمعی را توضیح می دهد: از آنجا که انسانِ ابتدایی به صورتِ بالقوه در هر فردی وجود دارد، جماعت انسانی نیز قادر است قبیله اولیه را باز سازی کند.... رهبر جماعت همواره تجسم پدر پرُ هیبت قبیله ی ابتدایی است. جماعت همواره میل دارد که تحت سلطه قدرتی نا محدود قرار گیرد و نهایتِ درجه آزمند اقتدار است..... این پدرِ ابتدایی، آرمانِ جماعتی است که پس از گرفتن جای آرمان، بر فرد استیلا می یابد.
به این ترتیب، فردِ ذوب شده در جماعت، در سیری قهقرایی به سوی قبیله ابتدایی می افتد، "ایده الِ خود" را واپس می زند و به جای آن "ایده الِ جمع" را که در رئیس قبیله مجسم است، می نشاند.
یونگ نیز تصریح می کند که هر واکنش عاطفیِ جمعی نوعی واپس روی را القا می کند: عواطفی که در آنها خردِ انسانی از طریق جهشهای غریزی ای که با عقل کاری ندارد، در محاق می رود و در را بر مداخله سوایق اولیه باز می کند و به سوی سطوح باستانی روح واپس می رود.
او می نویسد" ملتها به عنوان عظیم ترین گروههای سازمان یافته بشری، از نقطه نظر روانشناسی، نابخرد و ناشی اند. دیوهایی بی اخلاق اند، همچون داینوسورهای عظیم الجثه که مغزی بی نهایت کوچک دارند، در برابر هر گونه استدلال عقلانی فروبسته و نفوذ ناپذیرند، کودک وارند، دستخوش مزاجی جوشی و دمدمی اند، بی رحمانه قربانی عواطف خویشند، بی نهایت نابخرد، آزمند و به طرزی نسنجیده، همچون کرگدنی که به ناگهان از خواب بیدار می شود، خشن اند. بر اعمال احمقانه، بر عواطف و بر تعصب پا می فشارند ... و در دام پست ترین نیرنگها گرفتار می شوند...."
--------------------------------------------------------------
و با این ترتیب می توان دید چگونه شد که ما در انقلاب ۱۳۵۷ نه تنها نا بخردانه بانکها، سینماها، ساختمانها، خودرو ها، رستورانها و هر آنچه را که می توانستیم به آتش کشیدیم بلکه به اولین همه پرسی که از ما شد شورمندانه و بدون هیچ تامل و تفکری "آری" گفتیم و وضعی را بوجود آوردیم که شاهد آنیم.
@essarat