#پارت10
غذا کباب گرفته بود، غذایی که از بچگی دوست نداشتم، حتی بویش را نمی پسندیدم، دلم لوبیا پلوهای خودم را میخواست اما مثل اینکه مجبور بودم سر این سفره بنشینم و با ولع و اشتها کباب میل کنم، صدای سلام دادنش را از اتاق میشنوم و متوجه میشم نمازش تمام شده، عذاها را توی بشقاب های گل قرمز خاله ماهرخ میریزم و توی سفره ی صورتی میگذارم، لیوان ها را هم از دوغ محلی پر میکنم، ریحان های تازه ای را هم که خریده بود توی سبد کوچک ریخته بود و وسط سفره گذاشته بودم،زنگ تلفن همراهم همزمان میشود با امدن ماهور از اتاق، کنار خاله ماهرخ می نشیند و میفهمم زیر لب بسم الله میگویید، با دیدن اسم کیان کلافه رد تماس میزنم، هرشب میداند خانه خاله ی ماهرخ هستم، برای همین راس ساعت ده زنگ میزند، چون میداند میتوانم راحت صحبت کنم، با غذای توی بشقاب بازی میکنم که صدایش را میشنوم، وقتی آرام صحبت میکند خش صدایش بیشتر میشود:
- شما داروهاتو سر وقت میخوری بی بی ماه؟
بی بی ماه؟ تا حالا نشنیده بودم، همیشه فکر کردم مادربزرگ یا عزیز صدایش بزند، بی بی ماه، چه خاص و جذاب!
- آره قربونت برم، همه ی زحمتای من افتاده رو دوش این بچه!
جفتشان نگاهم میکنند، و من مثل چی مانده ام با غذای مقابلم دقیقا چه کنم، این بار مخاطب آقای خوش صدا منم:
- خیلی زحمت میکشید، بی بی ماه خیلی ازتون تعریف میکنه!
- خاله ماهرخ لطف دارن!
نگاهش لحظه ای روی چتری هایم میماند و خیلی زود روی بشقاب غذایش برمیگردد، خاله ماهرخ دستم را رو میکند:
- چرا نمیخوری ملیکا جان؟
کاش یادت نیاید که من کباب دوست ندارم، نمیدانم چرا خجالت میکشم بگوییم من این غذایی که شما بخاطر من سه نفره اش کردید را دوست ندارم، خیلی سخت لبخند میزنم:
- من راستس یکم عصرونه زیاد خوردم سیرم!
- ای وای من بازم یادم رفت، ملی اصلا کباب دوس نداره!
یک چشمم را میبندم و خنده ام را کنترل میکنم، آقای صدا میگوید:
- این کبابا فرق داره، حتی بوی بدی هم نداره، شما یه قاشق بخور مطمئنم طرفدارش میشید!
- میخوای لوبیا پلوهای خودت و بخوری گل دختر؟
الان که فکر میکنم می بینم خیلی معذب شدم، تنها میگوییم:
- نه خاله میخورم!
نگاهم این بار روی گردنبند بلند توی گردنش میماند، خوب که دقت میکنم تصویر صورت یک دختر روی پلاک گردنبند حک شده بود، زنجیزش هم مهره های مشکی بود، دختری حدودا ۱۸ یا ۱۹ ساله، چه جذاب میشود کسی عکست را گردن کند! باید در مورد این ایده با کیان حرف میزدم، قاشق اول را زیر نگاهشان توی دهانم میبرم، مزه ی کباب که زیر دندانم میرود آن حس بد و تهوع دور میشود، واقعا خوش مزه بود، مزه ی زعفران میداد:
- باید بگم حق با شما بود، خیلی بهتر از کبابایی که قبلا خوردم!
- نوش جان!
زیادی سنگین بود و روی مخ، این جو سنگین داشت روانم را بهم میریخت، من اصلا نمیتوانست خانومانه رفتار کنم و یک جا بشینم و هی تشکر و تعارف رد و بدل کنم، دلم شیطنت کردن میخواست، حرف زدن از جوانی های خاله ماهرخ و شوهر خدابیامرزش را، حیف این مردک زیادی همه چیز را رسمی کرده بود!
غذا کباب گرفته بود، غذایی که از بچگی دوست نداشتم، حتی بویش را نمی پسندیدم، دلم لوبیا پلوهای خودم را میخواست اما مثل اینکه مجبور بودم سر این سفره بنشینم و با ولع و اشتها کباب میل کنم، صدای سلام دادنش را از اتاق میشنوم و متوجه میشم نمازش تمام شده، عذاها را توی بشقاب های گل قرمز خاله ماهرخ میریزم و توی سفره ی صورتی میگذارم، لیوان ها را هم از دوغ محلی پر میکنم، ریحان های تازه ای را هم که خریده بود توی سبد کوچک ریخته بود و وسط سفره گذاشته بودم،زنگ تلفن همراهم همزمان میشود با امدن ماهور از اتاق، کنار خاله ماهرخ می نشیند و میفهمم زیر لب بسم الله میگویید، با دیدن اسم کیان کلافه رد تماس میزنم، هرشب میداند خانه خاله ی ماهرخ هستم، برای همین راس ساعت ده زنگ میزند، چون میداند میتوانم راحت صحبت کنم، با غذای توی بشقاب بازی میکنم که صدایش را میشنوم، وقتی آرام صحبت میکند خش صدایش بیشتر میشود:
- شما داروهاتو سر وقت میخوری بی بی ماه؟
بی بی ماه؟ تا حالا نشنیده بودم، همیشه فکر کردم مادربزرگ یا عزیز صدایش بزند، بی بی ماه، چه خاص و جذاب!
- آره قربونت برم، همه ی زحمتای من افتاده رو دوش این بچه!
جفتشان نگاهم میکنند، و من مثل چی مانده ام با غذای مقابلم دقیقا چه کنم، این بار مخاطب آقای خوش صدا منم:
- خیلی زحمت میکشید، بی بی ماه خیلی ازتون تعریف میکنه!
- خاله ماهرخ لطف دارن!
نگاهش لحظه ای روی چتری هایم میماند و خیلی زود روی بشقاب غذایش برمیگردد، خاله ماهرخ دستم را رو میکند:
- چرا نمیخوری ملیکا جان؟
کاش یادت نیاید که من کباب دوست ندارم، نمیدانم چرا خجالت میکشم بگوییم من این غذایی که شما بخاطر من سه نفره اش کردید را دوست ندارم، خیلی سخت لبخند میزنم:
- من راستس یکم عصرونه زیاد خوردم سیرم!
- ای وای من بازم یادم رفت، ملی اصلا کباب دوس نداره!
یک چشمم را میبندم و خنده ام را کنترل میکنم، آقای صدا میگوید:
- این کبابا فرق داره، حتی بوی بدی هم نداره، شما یه قاشق بخور مطمئنم طرفدارش میشید!
- میخوای لوبیا پلوهای خودت و بخوری گل دختر؟
الان که فکر میکنم می بینم خیلی معذب شدم، تنها میگوییم:
- نه خاله میخورم!
نگاهم این بار روی گردنبند بلند توی گردنش میماند، خوب که دقت میکنم تصویر صورت یک دختر روی پلاک گردنبند حک شده بود، زنجیزش هم مهره های مشکی بود، دختری حدودا ۱۸ یا ۱۹ ساله، چه جذاب میشود کسی عکست را گردن کند! باید در مورد این ایده با کیان حرف میزدم، قاشق اول را زیر نگاهشان توی دهانم میبرم، مزه ی کباب که زیر دندانم میرود آن حس بد و تهوع دور میشود، واقعا خوش مزه بود، مزه ی زعفران میداد:
- باید بگم حق با شما بود، خیلی بهتر از کبابایی که قبلا خوردم!
- نوش جان!
زیادی سنگین بود و روی مخ، این جو سنگین داشت روانم را بهم میریخت، من اصلا نمیتوانست خانومانه رفتار کنم و یک جا بشینم و هی تشکر و تعارف رد و بدل کنم، دلم شیطنت کردن میخواست، حرف زدن از جوانی های خاله ماهرخ و شوهر خدابیامرزش را، حیف این مردک زیادی همه چیز را رسمی کرده بود!