به یاد آوردم شبی را که جمع بودیم و صدای عزاداری هیئت از روستا میآمد!
خیلیها از ندامت بزرگسالی حرف میزنند و گمان میکنم که به چشم دیدماش!
شوق روزهای بچگی را در چشمهایش دیدم، وقتی که با حسرت دست به سخره گرفتن اعتقاداتش زده بود!
و با بغضش، حالی را طلب میکرد، که اگر رنگ باخته بود، حاصل افکار جدید و به ظاهر منطقیاش بود!
آدمی به چه طرز میتواند از ریشههایش بگذرد؟
ریشهای که از سردی ساقههایش خسته نمیشود، امید نمیبرد، انتظار میکشد و به آرامی مینگرد به ساقهای که یا رنگ و رو میخرد
و یا همسفر باد میشود!
از خود میپرسم: چه به سرش آمده؟ یا
چه به سرش آوردهاند؟
که از خاطراتش جدا مانده
و از خویشتنش؟!
گویا یاری میطلبد و هنگامی که دست کمک به سویش میآید، فریاد میزند و از خود میرهاندش!
در حیرتم آدم چگونه میتواند تشنه باشد و سوی آب نرود؟
چگونه میتواند محتاج باشد و به دنبال رفع حاجت نباشد؟
ببیند و بداند که نیاز دارد و رو برگرداند
و انکار نیاز کند؟
انسان، با عقل که برای احتیاط است، آغوش میگشاید به روی خطر!
پس آن اشکها برای چه و برای که بودند؟
برای خود و مردهی خود میگریست!
اما سوال من همچنان بیپاسخ در سر میپلکد!
اگر باور ندارد، چرا مدام نبش قبر میکند؟!🖋 #آیدا
9.6.01