جغد مینروا


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


یادداشت‌های روزانه

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


فاشیسم زبانی
همه‌ی ما شاهد وقاحت باورنکردنی سلطنت‌طلبان و راست‌ها در کاربرد الفاظ رکیک و پایین‌تنه‌ای بودیم. تازه‌ترین آن‌ها مربوط به پستی است که به مناسبت اعدام مهدی رضایی مجاهد زمان شاه در اینستاگرام گذاشته شده بود. قبل از آن هم داریوش کریمی در صفحه فیس‌بوک بی‌بی‌سی مقایسه‌‌ای بین زن بشار اسد و فرح پهلوی کرده بود و از آن دو به عنوان دو زن روشنفکر تحصیل کرده که با رهبری کشورهای خود ازدواج کردند یاد کرده بود. در پست اول مهدی رضایی حدود ۱۰۰۰ کامنت گذاشته شد. شاید ۱۰۰ تا ۲۰۰ کامنت در تجلیل از او بود و بقیه جز فحش چاله‌میدانی و تمجید از ثابتی و فحش‌های باور نکردنی چیز دیگری نبود. در پست داریوش کریمی هم شاید هزاران نفر یکسره به او فحش داده بودند که جسارت کرده بود چنین مقایسه‌ای کند. محض کنجکاوی می‌شود به صفحات این فحاشان رجوع کرد: زنان و مردان جوانی که تحصیلات خوبی دارند، عمدتا در خارج کشورند، سکولارند و به ‌هیچ‌وجه نمی‌توان آن‌ها را متهم به بی‌سوادی و میان‌مایگی کرد. از سال ۹۶ این موج به راه افتاده. می‌توان حدس زد که رضا پهلوی و تیم او در به راه انداختن این موج فحاشی نقش موثری دارند. نظریه پشت این فحاشی هم تا حدودی روشن است: فاشیسم زبانی و ورود به محدوده‌هایی که حضور در آن هیچ افتخاری ندارد و مایه‌ی سرشکستگی است. ارعاب عمومی تا جاده‌ی پیش‌رو هموار باشد و هیچ مخالفی در هیچ زمینه‌ای سد راه نشود. این فاشیسم زبانی بی‌تردید منتظر است در شرایط یک بحران اجتماعی که توده‌های مردم به خیابان‌ها سرازیر می‌شوند به اندیشه و عمل توده‌های مردم بدل شود. اکنون باید پرسید چه راهکاری را می‌توان در مقابل این فاشیسم زبانی به کار برد؟ آیا باید دست بسته بنشینیم تا روزی با کارد سلاخی روبریمان ظاهر شوند؟


فاصله‌ی بین نظریه و واقعیت

نیکوس پولانزاس در کتاب دولت، قدرت، سوسیالیسم به موضوعی می‌پردازد که به نوعی موضوع ماست: آیا بنیانگذاران یک مکتب فکری مسئول انحرافاتی‌اند که به نام این مکتب رخ می‌دهد؟ مسلما پاسخ‌های بسیار زیادی به این سوال اساسی داده شده و می‌شود، اما طریقی که پولانزاس به موضوع می‌پردازد در نوع خود جالب است. او چنین می‌نویسد:

«همان‌طور که فیلسوفانِ روشنگری «مسئول» برآمدنِ توتالیتاریسم در غرب نیستند، مارکسیسم هم مسئول آنچه در بلوک شرق اتفاق افتاده و می‌افتد نیست. مارکسیسم مسئول نیست، نه فقط به معنای پیش‌پا‌افتاده‌ی آن یعنی به این معنا که در شرق مارکسیسم منحرف شده است، حکمی که مارکسیسم ناب را تبرئه می‌کند: مارکسیسم مسئول نیست زیرا فاصله‌ی بین نظریه و واقعیت برای هر نظریه از جمله مارکسیسم وجود دارد، این فاصله هم‌پوشانِ فاصله‌ی بین نظر و عمل است. اینکه بخواهیم این فاصله را کم کنیم نتیجه‌اش این است که هرچه را دلمان می‌خواهد در دهان هر نظریه‌ای بگذاریم و هرچه را دلمان می‌خواهد به نام هر نظریه‌ای نام‌گذاری کنیم. این فاصله به معنایِ چاله‌ای نیست که نمی‌تواند پُر شود، بلکه کاملاً برعکس: درِ این چاله همیشه باز است و چاله‌پرکنان همواره در کمین‌اند که خود را در آن بیاندازند. اکنون این را می‌دانیم که هر چقدر هم یک نظریه رهایی‌بخش باشد، «ناب‌بودگی» گفتمانی آن هرگز به اندازه‌ای نیست که این امکان را رد کند که توسط آن آجرچینانی، که بر رویِ فاصله‌ی میانِ نظریه و عمل کار می‌کنند، در خدمت اهداف تمامیت‌خواه ساخته شود ــ آن دسته از افرادی که در به‌کارگیری متون و تقلیل امر واقعی به آن مهارت دارند، همیشه می‌توانند ادعایِ نظریه را در تمامیتِ ناب آن داشته باشند. پس تقصیر [لزوماً] بر گردنِ مارکس و افلاطون، عیسی، روسو و یا ولتر نیست. فاصله میانِ نظریه و واقعیت، با وجود تلاش برایِ پر کردن آن، همیشه پابرجاست. استالین «تقصیر» مارکس نیست و نمی‌توان آن را به گردن مارکس انداخت، یا ناپلئون اول را به گردن ِروسو، یا فرانکو را به‌عنوان خطایِ عیسی، هیتلر تقصیر نیچه و موسولینی خطایِ سورل نیست (اگرچه حتی [برخی] افکار آن‌ها گاهی در ناب‌بودگی خود، برای پوشاندنِ این نظام‌های تمامیت‌خواه به‌کار گرفته می‌شوند).

«همه این‌ها برخلاف آن چیزی‌ست که در حال حاضر «فیلسوفانِ نو» برایِ ما تکرار می‌کنند، که تا آنجا که من می‌دانم، راهی بهتر از تکرار استدلال‌هایِ کارل پوپر برای حل این مسئله پیدا نکرده‌اند، البته با هوشمندی و ظرافت کمتر. بنابراین، جهانِ اردوگاهی کار اجباری قرار است از نظام‌هایِ نظری «بسته» ، یا حتی از جنبه دولت‌گرایی متفکرانِ اصلی الهام‌بخش آن‌ها سرچشمه بگیرد. در واقع در اینجا فاصله میانِ نظریه و واقعیت چیزی را توضیح می‌دهد، در غیر این صورت پارادوکس تاریخی بزرگ هم‌چنان باقی می‌ماند: یعنی این واقعیت که نظام‌هایِ تمامیت‌خواه دقیقاً به متفکرانی بازمی‌گردد و به آن‌هایی ارجاع می‌دهد که در متن دورانِ خود، بی‌تردید نسبت و یا در مقایسه با دیگران بسیار کمتر دولت‌گرا بوده‌اند- به عیسی، روسو، نیچه، سورل، و بالاخره مارکس، که دغدغه‌ی همیشگی و اولیه‌ی او نابودی دولت بود.

«باز یک‌بار دیگر به همان نکته پیشین خودم برمی‌گردم: نادیده گرفتن این فاصله میانِ نظریه و امر واقعی، یا خواستی که برای به هر قیمتی کم‌کردنِ فاصله میان نظریه و عمل داریم، مستلزم این است که هر چیزی که می‌خواهیم در دهان مارکسیسم بگذاریم. بنابراین، ما نمی‌توانیم از مارکسیسم (این‌بار، مارکسیسم «درست/حقیقی») بخواهیم که فرمولی خطاناپذیر (یعنی بدونِ لغزش)، پاک‌سازی شده از همه‌ی انحراف‌ها، ارائه دهد که با آن گذار واقعی به سوسیالیسم دموکراتیک را تضمین کند؛ این پاسخی‌ست که مارکسیسم نمی‌تواند بدهد، همان‌طور که نمی‌تواند مسیر آنچه در بلوک شرق اتفاق افتاده را ردیابی کند.»


قصه ی کوتاهی از يك دوست تا بخوانید و بخندید به روز و روزگار ما!
«سالهای اول بعد از انقلاب بود و روزگار دربدری. کاری پیدا کرده بودم در یک پروژه ی ساختمانی بزرگ به عنوان عمله. محل کار در نزدیکی دهی دور افتاده بود در جنوب. ده حدود 100 کیلومتری از نزدیکترین شهر بزرگ فاصله داشت و برای رسیدن به محل کار باید با مینی بوس حدود دو ساعتی می رفتی تا 10 کیلومتری ده "نورآباد"، سرِ یک باریکه راه خاکی از مینی بوس پیاده می شدی و 17 کیلومتر باقی مانده تا محل کار را یا پیاده می رفتی یا منتظر می ماندی تا شاید تصادفا وانتی از آنجا رد شود و منت سرت بگذارد و اجازه بدهد تو هم خود را لابلای آت و آشغالهای بالای وانت جا بدهی و به مقصد برسانی.
اولین بار که آنجا رفتم دو هفته ای بود که حمام نرفته بودم و دست کم دو ماهی بود که کت و شلوار و پیراهنم را نشسته بودم. کثیف و ژنده بودم با لباسهایی کهنه و چرک و چروکیده. وقتی بالاخره بعد از مینی بوس سواری و وانت سواری در آن راه خاک آلود به محل کار رسیدم، قیافه و ریخت و قواره ام از هر "پرولتر" بدبختی درب و داغان تر بود.
از وانت که پیاده شدم، راننده که با اطمینان می دانست من تازه واردم، بدون آنکه من چیزی گفته باشم ساختمانی را که کمی دورتر و کوچکتر از ساختمانهای دیگر بود نشان داد و گفت: "برو دفتر. اگه کسی نبود، برو غذاخوری." و بعد جهت دستش را تغییر داد و به ساختمانی در بیست قدمی ساختمان "دفتر" اشاره کرد. رفتم. کسی نبود. رفتم غذاخوری. اتاق بزرگی بود با چند ردیف میز و نیمکت های دو سه متری. پر از دود و همهمه و بوی عرق و پی گوسفند و روغن نباتی سوخته. بوی گیریس. چهل پنجاه نفری کارگر مشغول غذا خوردن و حرف زدن و سیگار کشیدن بودند. چون نمی دانستم چکار باید بکنم رفتم جایی نشستم و سیگاری آتش زدم.
روبرویم، سه میز و نیمکت آنطرف تر جوانکی نشسته بود نحیف و زردانبو با قیافه ای نزار و مریض احوال. داشت با بی اشتهایی چیزی می خورد که از سفیدی دورو بر لب و لوچه اش می شد دید هر چه می خورد با ماست است. از پلوور "یقه اسکی" رنگ و رو رفته اش و شلوار "لی" اش می شد حدس زد که کارگر بومی نیست. بقیه، که تقریبا همه از دهاتی های همان اطراف بودند، پیرهن و شلوار سیاه یا خاکستری به تن داشتند. بعضی هم شلوار گل و گشاد محلی. سیاه یا خاکی رنگ. هنوز چند پکی به سیگار نزده بودم که کارگری که دو میز و نیمکت آنطرف تر روبروی من نشسته بود و از بدو ورودم از لابلای شانه و گردن دو نفری که روبرویش و پشت به من نشسته بودند، مرا می پایید، بلند شد و یکراست بطرف من آمد، سلامی کرد و در کنارم نشست. پرسید: "آقا، شِما تازَه اوُما اَیی؟" گفتم: "بله". گفت: "کارِت چِنَه؟". گفتم: "عملگی. فَعله ام." مکث کوتاهی کرد، بعد در یک حرکت سریع انگشت اشاره اش را به سمت آن جوانک رنجور نشانه رفت وگفت: "آقا؛ اوُنَه مِینی، دارَه کتَه ماس مِخوره؟ ریق دارَه." من با نگاهم حالی اش کردم که نمی فهمم منظورش چیست. به روی خودش نیاورد و ادامه داد: "اوُنَم مثِ شِما دانشجوئه"!
بعد بلند شد، لبخند و چشمکی زد و رفت سرجایش نشست....»


Репост из: نقد
▫️سه نکته درباره‌ی فروپاشی رژیم سوریه

یک: اضمحلال کنونی قدرت سیاسی رژیم اسد، برآیند جنبشی انقلابی و توده‌ای نیست. دست به دست شدن قدرت سیاسی در سوریه، بدون لطمه به نهادهای سیاسی، نظامی و اداری آن، حتی با اتکا به قرار و مدارهای پیشاپیش برنامه‌ریزی شده با سیاست‌پیشه‌گان رژیم و نقش زد و بندهای بین‌المللی و ژئوپلیتیک در آن، چنان آشکار است که نیازی به گواه ندارد. با این حال، هر رویداد سیاسی در این دامنه و مقیاس، پویایی خود را دارد و خودزایندگی پراتیک، بنا بر سرشت خویش، همواره در افق چشم‌داشت‌های شرکت‌کنندگان و فعالان و ناظران و شاهدان نمی‌گنجد. ماهیت رویداد تغییر شکل کنونی قدرت سیاسی در سوریه و ارتجاعی بودن انکارناپذیر ایدئولوژی و افراد کلیدی دخیل در آن، انکار فضایی بالقوه برای طرح چشم‌اندازهای سیاسی (و بسا انقلابی) دیگر نیست. تاریخ را به‌خودی‌خود نمی‌توان محکوم کرد.

دو: اگر چشم‌دریدگی جنایت‌بار اسراییل در قتل عام ساکنان غزه و نسل‌کشی‌ای که امروز حتی نهادهای حقوقی و «انسان دوستانه»ی خودِ غرب به آن معترفند، برای رسوایی عیان ابتذال «دموکراسی»های غربی، در همه‌ی سطوح سیاسی، ایدئولوژیک، گفتمانی و رسانه‌ای، کافی نبود، قدرقدرتی و جنون ایدئولوژیک، تجاوزگرانه و انسان‌ستیزانه‌ی اسراییل و ترکیه در حمله به زیرساخت‌ها و مردم سوریه و سکوت رضایت‌آمیز غرب، بار دیگر چنان است که انکارش فقط نشانه‌ی بلاهت نیست، بلکه نشانه‌ی هم‌دستی و هم‌داستانی با جنایت است.

سه: آن‌ها که از جنایت‌های باورنکردنی رژیم اسد، در قواره‌ی منفور و قبای پوسیده‌ی به‌اصطلاح «ضد امپریالیسم» و «محور مقاومت»، آشکارا یا شرم‌گنانه، دفاع می‌کنند یا در سوگ این دستگاه سرکوب و شکنجه و زندان و مرگ نشسته‌اند، فقط می‌خواهند دستگاه سرکوب و شکنجه و زندان و مرگ خود را پنهان و تطهیر کنند و مویه‌شان نه در سوگ رژیم اسد، بلکه از وحشت آینده‌ای همانند است که در انتظار آن‌هاست.

#سوریه
#تاریخ
#خاورمیانه

🖋@naghd_com


Репост из: نقد
کوتاه درباره‌ی فروپاشی رژیم سوریه

@naghd_com


دیگر هرگز نه!
درهای زندان‌های سوریه اینک گشوده شده. تصویر آشنا و همیشگی انقلاب‌ها: تظاهرات خیابانی، شعارهایی در طرد رژیم حاکم و بعد سرنگون‌کردن تمامی مجسمه‌های پدران و پسران حاکم رژیم پیشین و بعد هجوم مردم به زندان‌های معمولاً خالی، چرا که قبلا حاکمان هنوز در قدرت معمولا در ژستی به نشانه دوستی از جانب رژیم در حال سقوط آزاد می‌شدند.

نه نه نه. صبر کنید. آنچه در سوریه اتفاق افتاد این نیست. تمام فیلم‌ها و تصاویر چیز دیگری را نشان می‌دهند. سلول‌ها پر از زندانی است: جوان و پیر، مرد و زن.... آنها چیزی از بیرون نمیدانند. چیزی نشنیده اند. در تصویری تکان‌دهنده پیرمردی با لباسی مندرس، با دهانی خالی از دندان که از زندان آزاد شده، از مردمی که در حوالی زندان شعار میدهند می‌پرسد چی شده؟ می‌گویند اسد سقوط کرده و پیرمرد فریادی از شادی می‌کشد و دوان دوان می‌رود. زنان از سلول‌ها بیرون نمی‌آیند. می‌ترسند. نمی‌خواهند باور کنند که رژیم سقوط کرده. در زندان دیگری که شبیه باستیل است زندانیان گیج و متحیر بیرون می آیند و هنوز خیال میکنند حافظ اسد پدر بشار اسد زنده است و جنگ با صدام حسین شروع شده. آمار زندانیانی که سال ها حبس کشیده‌اند رقم‌‌های حیرت‌انگیزی را نشان می‌دهد: 43 سال، 39 سال، 30 سال و آنها که 10 سال یا 15 سال در زندان مانده‌اند مثلا حبس سبک کشیده‌اند.

همه جور زندانی داریم بخش سبز بخش سرخ. این آخری خطرناک‌ترین است. هنوز راه به بخش سرخ زندان صیدنا در دمشق نگشوده‌اند و می‌گویند هزاران زندانی آن زیر هستند که با دوربینهای مدار بسته تلویزیونی می بینندشان اما نمی‌دانند چگونه درهای برقی آن را باز کنند. تازه خود بخش سبز نیز خوفناک بود. دوربین حرکت می‌کند. پسربچه ها و دختر‌بچه‌هایی را می‌بینی که 6 یا 7 ساله اند و در تمام زندگی خود رنگ آفتاب و آبی آسمان را ندیده‌اند. وزیر کشور از مقامات پیشین زندان می خواهد نگهبان‌هایی که کد خاص ورود به بخش سرخ زندان صیدنا را می‌دانند اعلام کنند چون چند روز است که زندانیان آن زیر نه آب خورده‌اند نه غذا .... یکی از مهم‌ترین و شناخته‌شده‌ترین اکانت‌های پوشش‌دهنده اخبار غزة، از قول زنی آزاد شده از زندان صیدنایا ادعا کرده: «وقتی زندانی شدم، دختری ۱۹ ساله بودم. امروز که از زندان خارج می‌شوم، ۳۲ ساله‌ام. مادرِ چند کودک که پدران‌شان را نمی‌شناسم»!

و سرم می چرخد و می گریم و می‌گریم از این همه دنائت و وحشت و سرکوب.

چیزی در سرم می چرخد و مدام با خودم تکرار می‌کنم: نهادهای حامی حکومت مثل زندان، دولت، شکنجه، ارتش، پلیس مخفی تا چه حد پوشالی و سست‌اند. چه بسادگی فرومی‌پاشند و چه بسادگی دوباره برقرار می‌شوند و مردمی که چنین سرکوب شده‌اند چگونه زیر بار ستایش از آزادی به دست آمده بار دیگر به ستایش از سرکوب جدید می‌پردازند و این چرخه ادامه دارد تا تجربه‌هایی از این دست مادیت یابند و جزیی از فرهنگ و سنت و رسوم انسان‌ها شوند، تا شاید روزی روزگاری مردم بگویند دیگر هرگز نه!


ای بشار اسد ...
از خدا روزی را برایت می‌طلبم
که تو در آن روز آرزوی مرگ کنی
و آن را نیابی.

- دیوار نوشته‌ای در دمشق




بازگشت از قلمرو هادس
علی حسن العلی، ۱۸ ساله، جوان سوریه‌ای در سال ۱۹۸۶ بر سر سوءتفاهمی در شمال لبنان در مرز مشترک با سوریه دستگیر و سفرش به سپهر گمشدگان آغاز می‌شود. سفری به سرزمین هادس اسطوره‌های یونانی، فرمانروای مردگان و جهان زیرزمین. ۳۹ سال هیچ‌کس از او خبر ندارد. در این سال‌ها به زندان‌ها و بازداشتگاه‌های مخوف رژیم اسد (پدر و پسر) در شمال و جنوب سوریه منتقل می‌شود. برادرش، معمر علی تمام کشور را زیر پا می‌گذارد. جایی نبود که نرفته باشد. یک روز می‌گفتند علی در زندان است و روز بعد منکر می‌شدند. خانواده شایعاتی می‌شنید که او در یک زندان امنیتی در دمشق به اتهام تبلیغ سیاسی حبس می‌کشد اما فقط همین. انقلاب سوریه و حوادث بعدی جنگ داخلی در سال‌های پس از ۲۰۱۲ همین خرده اطلاعات را نیز از خانواده دریغ کرد.

پنجشنبه‌ی هفته‌ی پیش تلفن برادر زنگ می‌خورد. دوستان، اقوام و اعضای خانواده پشت سر هم عکس یکسانی را می‌فرستند: مردی ژولیده و خاک‌آلود در اواخر دهه‌ی شصت زندگی خود، خیره و مبهوت جلوی در زندان حماء در شمال سوریه ایستاده بود. همه به معمر علی می‌گفتند این مرد خیلی شبیه تو است. و معمر می‌گوید: «این برادرم است!» ۳۹ سال او را ندیده و بعد عکسی شبیه به خودش برای او فرستاده می‌شود: چه احساسی به آدم دست می‌دهد؟ جوان ۱۸ ساله‌ حالا مردی ۵۷ ساله شده.

معمر علی طی ۲۴ ساعت بعد خودش را به آب و آتش می‌زند تا بفهمد چه کسی این عکس را از برادرش هنگام آزادی از زندان گرفته. می‌گوید: «وقتی به خانه آوردیمش جشن بزرگی گرفتیم. اما تا زمانی که بویش نکرده بودم، تا زمانی که در آغوشش نگرفته بودم، باورم نمی‌شد.»




درباره‌ی قانون حجاب
«این فرض که ارزش‌ها به‌عنوان ”ایدئولوژی“ (توسط دولت!) ”تحمیل می‌شوند“، اغتشاش در کل فرآیند اجتماعی و فرهنگی است. همیشه تلاش می‌شود که چنین تحمیلی با درجات مختلفی از موفقیت رخ دهد، اما ابداً موفق نخواهد شد مگر آنکه میان قواعد و دیدگاه تحمیلی با ضرورت‌های زیستن در یک شیوه‌ی تولید مشخص نوعی همخوانی وجود داشته باشد.» فقر نظریه/تامپسون

تحمیل نظام اخلاقی در هیچ نظامی فقط کارکرد ایدئولوژیک ندارد بلکه یکی از مهم‌ترین وظایف آن ارعاب جامعه‌ است. اما ارعاب یا صورت مشدد آن اعمال قهر نمی‌تواند در خلاء رخ دهد و مبتنی است بر توازن نیروهای جامعه. در سال 1361 فرمانی صادر شد که همه‌ی صاحبخانه‌ها میبایست همراه با مستاجران خود به کمیته‌های انقلاب رجوع می‌کردند تا وضعیت خود را ثبت کنند. رژیم با قدرت تمام این طرح را اجرا کرد و طی آن بسیاری از فعالان سیاسی مخفی یا دستگیر شدند یا فراری. پیامد آن به هر حال اختلالی مهم در شبکه‌های سازمان‌های سیاسی مخالف بود. راز موفقیت این سیاست فقط اراده یا تحمیل قدرت قهری از سوی دستگاه حاکم نبود. اعتماد بخش بزرگی از مردم و تسلیم و ترس بخش بزرگ دیگری و انسجام کم‌وبیش جناح‌های حاکم برآیند نیروها را به نفع رژیم رقم زد. در واقع پرسش اصلی برای هر رژیمی در قدرت این است که چه زمانی سیاستی سرکوبگرانه را اجرا کند. (بگذریم از دلایل و محرک‌های این سیاست‌ها: آیا اقدامی است برای ایجاد انسجام در بلوک حاکم؟ یا القای این تصور که آب از آب تکان نخورده؟ یا اینکه جلوی رشد یک جنبش اعتراضی را که به هزاران شکل از زیر زمین و روی زمین می‌روید گرفته شود؟)

موفقیت در اجرای چنین سیاست‌هایی قبل از هر چیز نه به خواست سرکوبگران بلکه عمدتا ناشی از الف) عملی‌بودن آن سیاست از لحاظ فنی و اجرایی، ب) موافقت بخش بزرگی از مردم با آن، ج) هماهنگی و اجماع بین جناح‌های مختلف حکومت است. در واقع اجرای چنین سیاست‌هایی برای دستگاه حاکم همواره خطر بزرگی محسوب می‌شود. اگرچنین سیاستی موفق نشود مشخص می‌شود توان و قدرت سرکوب رژیم بسیار ضعیف است یا به قول معروف شاه برهنه است.

رژیم هماورد می‌طلبد و مردم را به چیزهایی تهدید می‌کند که ندارند: حقوق پایه 10 میلیونی که حتی کفاف دخل و خرج روزمره را نمی‌دهد، حساب‌های بانکی خالی و سفرهای خارجی که حتی دیگر طبقه متوسط هم توان آن را ندارند و تهدید مردم به اخراج از محیط کار زمانی که میلیون‌ها نفر عملا بیکارند...


از کتاب در دست ترجمه‌ی فقر نظریه اثر ادوارد تامپسون

ارزش‌ها نه «اندیشیده می‌شوند» و نه «فراخوانده می‌شوند»؛ بلکه زیسته می‌شوند و در همان پیوندهای زندگی مادی و مناسبات مادی که ایده‌های ما نیز از آن‌ها برمی‌خیزند، شکل می‌گیرند. ارزش‌ها همانا هنجارها، قواعد و انتظارات ضروری هستند که درون «عادت‌واره» ی زیستن آموخته می‌شوند (و با احساسات «آموخته می‌شوند»)؛ و در وهله‌ی نخست درون خانواده، در محل کار و درون جامعه‌ی بلافصل آموخته می‌شوند. زندگی اجتماعی بدون این آموختن نمی‌تواند استمرار یابد و همه‌ی تولید متوقف می‌شود.

این به آن معنا نیست که ارزش‌ها از رنگ‌آمیزی ایدئولوژیک مستقل‌اند؛ آشکارا چنین نیست. وقتی خود تجربه به شیوه‌های طبقاتی سازماندهی می‌شود، چگونه می‌تواند غیر از این باشد؟ اما بر مبنای آنْ این فرض که ارزش‌ها به‌عنوان «ایدئولوژی» (توسط دولت!) «تحمیل» می‌شوند، اغتشاش در کل فرآیند اجتماعی و فرهنگی است. همیشه تلاش می‌شود که چنین تحمیلی با درجات مختلفی از موفقیت رخ دهد، اما ابداً موفق نخواهد شد مگر آنکه میان قواعد و دیدگاه تحمیلی با ضرورت‌های زیستن در یک شیوه‌ی تولید مشخص نوعی همخوانی وجود داشته باشد. افزون بر این، ارزش‌ها همچون نیازهای مادی همیشه محلی برای تضاد و کشمکش میان ارزش‌ها و نگرش‌های بدیل به زندگی خواهند بود. حتی اگر بگوییم که ارزش‌ها در دل تجربه‌ی زیسته آموخته شده و تحت تعیّن‌های آن قرار دارند، ناگزیر نیستیم تسلیم نسبی‌گرایی اخلاقی یا فرهنگی شویم. همچنین نباید فرض کنیم که میان ارزش و عقل، مرزی عبورناپذیر وجود دارد. مردان و زنان درباره‌ی ارزش‌ها بحث می‌کنند، میان آن‌ها دست به انتخاب می‌زنند و در انتخاب‌های خود شواهد عقلانی می‌آورند و ارزش‌های خود را به شیوه‌ای عقلانی به پرسش می‌کشند. این بدان معناست که افراد در ارزش‌هایشان به همان اندازه‌ی ایده‌ها و اعمالشان، نه بیشتر و نه کمتر، متعیّن هستند؛ و به همان اندازه سوژه‌ی تاریخ عام خود هستند که «سوژه»‌ی آگاهی احساسی و اخلاقی خود، نه بیشتر و نه کمتر. کشمکش‌های ارزشی و انتخاب‌های ارزشی همیشه رخ می‌دهند. وقتی فردی به صف اعتصاب‌کنندگان می‌پیوندد یا از کنار آن عبور می‌کند، در حال انجام انتخابی ارزشی است، حتی اگر شرایط این انتخاب و بخشی از آنچه فرد با آن انتخاب می‌کند، به‌صورت اجتماعی و فرهنگی تعیین شده باشد.

ماتریالیسم تاریخی و فرهنگی نمی‌تواند «اخلاق» را به‌عنوان منافع طبقاتی در لباس مبدل توضیح دهد، زیرا این انگاره که تمام «منافع» می‌توانند در اهداف مادی و از لحاظ علمی ‌قابل‌تعریف خلاصه شوند، چیزی بیش از بوی بد فایده‌باوری نیست. منافع همان چیزهایی هستند که افراد را به خود جذب می‌کنند، از جمله چیزهایی که نزدیک‌ترین پیوند را با قلب آن‌ها دارند. بررسی ماتریالیستی ارزش‌ها باید خود را نه در برابر گزاره‌های ایده‌آلیستی، بلکه در مواجهه با زیست‌گاه مادی فرهنگ، یعنی شیوه‌ی زندگی مردم و، از همه مهم‌تر، مناسبات تولیدی و خانوادگی آن‌ها جای دهد. و این همان چیزی است که «ما» طی دهه‌ها انجام داده‌ایم.

انگاره‌های آلتوسری درباره‌ی «ایدئولوژی» غرابت عتیقه‌ها را دارند، شبیه اثر پرزر و زیور و عقل‌باورانه عصر ویکتوریایی. ما نظام‌های ارزشی دهقانان، خانوارهای پدرسالار، ارزش‌های فزون‌خواهانه‌ی سرمایه‌داری شورشی (و کشمکش‌های شدید پیرامون آن‌ها)، ارزش‌های جنگل‌بانان، خرده‌مالکین، صنعتگران، بافندگان دستی و کارگران کارخانه‌ای را بررسی کرده‌ایم. ما این‌ها را به‌عنوان کانونی برای کشمکش بررسی کرده‌ایم: در سطوحی غیرقابل‌بیان، نیمه‌بیان‌شده، والایش‌یافته، و همچنین در سطوحی پیچیده و به‌سختی مورد مناقشه. (مگر کتاب شهر و روستا ریموند ویلیامز درباره‌ی چیز دیگری است؟) زیرا آگاهی احساسی و اخلاقی در دل تاریخ و مبارزات طبقاتی آشکار می‌شود؛ گاه به‌عنوان اینرسی غیرقابل‌بیان (عرف، خرافه)، گاه به‌عنوان کشمکش آشکار میان نظام‌های ارزشی بدیل و طبقاتی («اقتصاد اخلاقی» جمعیت، مواجهه پیرامون قانون تنگدستان ۱۸۳۴)، گاه به‌صورت مواجهه‌ای جابجاشده، مغشوش، اما همچنان «واقعی» و پرشور درون شکل‌های مذهبی (متدیسم، هزاره‌باوری)، گاه به‌صورت تحمیل بی‌رحمانه یک «اخلاق‌باوری» از سوی کلیسا یا دولت (سوزاندن مقدس بدعت‌گذاران، دادگاه‌های مقدس دولت استالینیستی)، و گاه به‌عنوان یکی از دقیق‌ترین و پیچیده‌ترین انضباط‌های شناخته‌شده در فرهنگ فکری ــ آشکارسازی کامل ارزش‌ها و بحث عقلانی میان ارزش‌ها، که در ادبیات و نوعی نقد اخلاقی منضبط به نمایش درمی‌آید.


از کتاب قلمرو برزخ اثر نونا فرناندز

... آنها را روبروی هم تصور می‌کنم. چشم‌ها با هم تلاقی می‌کنند. نگاه مردی که شکنجه می‌کرد گاهی به سمت نواری که در ضبط کاست وکیل می‌چرخد کشیده می‌شود. تصور می‌کنم میز پر از عکس است. مردی که شکنجه می‌کرد نگاه‌شان می‌کند و می‌کوشد چهره‌ها را شناسایی کند. اسامی را به یاد نمی‌آورد؛ نام‌های مستعار را به خاطر می‌آورد. می‌گوید: این همان است که ما نایب صدایش می‌زدیم، این ساعتچی است، این رفیق یوری است. همه‌ی این عکس‌ها را اعضای خانواده‌ی ناپدیدشدگان تهیه کرده‌اند. وکیل تلاش می‌کند رد آن‌ها را پیدا کند، کار او همین است، به همین دلیل است که عکس‌ها را آورده، و به همین دلیل است که مردی را که شکنجه می‌کرد، به چالش می‌گیرد.

هر یک از این عکس‌ها کارت‌ پستالی است که از زمانه‌ی دیگری ارسال شده.

فریادی برای کمک که التماس می‌کند شنیده شود.

مردی که شکنجه می‌کرد عکس‌ها را نگاه می‌کند و سعی می‌کند آنچه را پنهان می‌کنند رمزگشایی کند. مناطقی که زندگی دیگران در آن می‌گذرد و گذشته‌ی افراد را به یاد آورد. کشورهایی که با تاریخچه‌های شخصی مرزبندی شده‌اند، و با قوانینی که سر میز شام خانوادگی ابداع شده تنظیم می‌شوند. دنیای کونترِراس مَلوخه، دنیای وِیبل، دنیای فلورس‌ها. سیاراتی که تنها پیامی که از آنها شنیده می‌شود، با چهره‌های خندانی منتقل می‌شود که به دوربین نگاه می‌کنند و التماس می‌کنند شناسایی شوند.

می‌گویند به یاد آر من چه کسی هستم.
به یاد آر کجا بودم، به یاد آر با من چه کردند.
کجا کشته شدم، کجا دفن شدم.

مردی که شکنجه می‌کرد یکی از این عکس‌ها را در دست دارد. به‌دقت بررسی می‌کند. عکس مرد جوانی را نشان می‌دهد که کودکی در آغوش دارد. مرد به دوربین نگاه می‌کند و محجوبانه لبخند می‌زند، در حالی که کودک، که تقریباً یکساله به نظر می‌رسد، به‌نظر می‌رسد غافلگیر شده. در سیاره ای که از آن آمده‌اند، به احتمال زیاد کودک پسر مردی است که او را در آغوش گرفته. پسرک کفش و جوراب سفید کوچکی پوشیده که شاید مادرش برای او خریده، مادری که دیده نمی‌شود، اما بخشی از دنیایی است که از طریق عکس صحبت می‌کند.

تصور می‌کنم مردی که شکنجه می‌کرد، این دنیا را تصور می‌کند. تصور می‌کنم او نیز مانند من قادر به خواندن لحظه‌ای است که عکس گرفته شده. او می‌تواند خانه، خانواده را در اطراف ببیند، و در حالی که این کار را می‌کند، تصور می‌کنم بدن‌اش با لرزش خفیفی تکان می‌خورد.

او می‌شنود به یاد آر من چه کسی هستم.
به یاد آر کجا بودم، به یاد آر با من چه کردند.
کجا کشته شدم، کجا دفن شدم...


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


درباره‌ی امپریالیسم

نقد اقتصاد سیاسی از همان نخستین گام‌های خود با مسئله‌ی تحولات ناگزیر شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و شکل‌های گوناگون آن دست و پنجه نرم می‌کرد و می‌کند. چیستی سرمایه، تضادهای ناگزیر حرکت و دگردیسی‌های آن آماج واکاوی متفکران مارکسیست و غیرمارکسیست بوده‌است. روند تغییرات سرمایه‌داری به ویژه پس از انتشار سه جلد کتاب سرمایه چشم‌گیر و شتابان بود. نخستین آثار انتقادی که قبل از جنگ جهانی اول نوشته شده شامل کتاب‌های زیر است:
🔹امپریالیسم: جی. ای هابسون (۱۹۰۲)
🔹سرمایه‌ی مالی: رودلف هیلفردینگ (۱۹۰۹)
🔹انباشت سرمایه: رزا لوکزامبورگ (۱۹۱۲)
🔹امپریالیسم و اقتصاد جهانی: نیکلای بوخارین (۱۹۱۵)
🔹امپریالیسم - بالاترین مرحله‌ي سرمایه‌داری: ولادیمیر ایلیچ لنین (۱۹۱۶)

پس از جنگ جهانی دوم پل سوییزی با کتاب سرمایه‌داری انحصاری، امانوئل والرشتاین با کتاب نظریه‌ی نظام‌های جهانی، سمیر امین با کتاب سرمایه‌داری جهانی و هری مگداف با کتاب اقتصاد سیاسی امپریالیسم و دهها متفکر دیگر این رشته بررسی را ادامه دادند.

بعد از فروپاشی «سوسیالیسم واقعا موجود» و اردوگاه شوروی این بررسی‌ها در شوک ناشی از این فروپاشی و حمله‌ی جناح راست نئولیبرالی به محاق رفتند. از سال ۲۰۰۰ به ویژه با حمله‌ی آمریکا به عراق و جنگ سوریه این مبحث که تقریبا به فراموشی سپرده شده بود، دوباره با انتشار کتاب‌ها و مقالات گسترده به عنوان یکی از مهم‌ترین موضوعات زمانه ما نمایان شد. ۵ کتاب شاخص این دوران عبارتند از :
🔺امپراتوری: مایکل هارت و تونی نگری (۲۰۰۱)
🔺امپراتوری سرمایه: الن میکسینز وود (۲۰۰۳)
🔺امپریالیسم جدید: دیوید هاروی (۲۰۰۳)
🔺آدام اسمیت در پکن: جووانی آریگی (۲۰۰۷)
🔺ساختن سرمایه‌داری جهانگیر: لئو پانیچ و سام گیندین (۲۰۱۲)

مجموعه مقاله‌های زیر را من و دوستانم طی دو سال اخیر در سایت نقد در ارتباط با این کتاب‌ها ترجمه کردیم. ویژگی این مقاله‌ها اولا این است که به جای تمجید و تحسین صرف این کتاب‌ها شاهد نقد و بررسی‌هایی هستیم که اطلاعات ذیقیمتی درباره‌ی آن‌ها در اختیارمان می‌گذارد؛ ثانیا این نقدها را متفکران برجسته‌ای بر هم و درباره‌ی آثار یکدیگر نوشته‌اند و ما به نوعی آداب نقد را هم می‌آموزیم و ثالثا شمایی بسیار دقیق از وضعیت کنونی دنیای معاصر خود به دست می‌آوریم.

از دوستان کتابخانه‌ی گرایش مارکسی که زحمت تهیه‌ی این مجموعه را به شکل حاضر کشیدند بسیار ممنونم:

لینک کتاب اول:
http://surl.li/lsfwbi
لینک کتاب دوم:
http://surl.li/xxcgba
لینک کتاب سوم:
http://surl.li/ydtpqn
لینک کتاب چهارم:
http://surl.li/vcdujx






مرگ روی مرز
اخیرا فیلم مرگ روی مرز محصول سال 2023 لهستان به کارگردانی آگنیشکا هولاند را دیدم. فیلم درباره‌ی بحران آوارگان کشورهای جنگ‌زده‌ی منطقه ما و نیز آفریقاست که به امید یافتن مکانی آرامْ رهسپار سفری طولانی و مخاطره‌آمیز می‌شوند. می‌خواهند به غرب برسند: فرقی هم نمی‌کند؛ فقط جایی باشد که سرپناهی داشته باشد و غذایی و کاری و کشتاری نباشد. سال 2021 است، الکساندر لوکاشنکو، دیکتاتور بلاروس، وعده می‌دهد که راه برای آوارگان از سمت بلاروس به اروپا از طریق لهستان گشوده است. آوارگان سوری و افغانستانی و نیز کشورهای جنگ‌زده آفریقایی در هجومی انبوه همراه با خانواده‌های خود به این سفر تن می‌دهند.

همه چیز در ابتدا خوش و خرم است؛ خوش‌خیالی این آوارگان حیرت‌انگیز است: به آنها می‌گویند همه چیز حل است: اصلاً در فرودگاه ون آماده است که آنها را یک‌راست به اروپای ثروتمند برساند و دریغ. مرزبانان بلاروس در همان وسط راه با تلکه‌کردن‌شان آن‌ها را در منطقه‌ای جنگلی و تالاب‌خیز و باتلاقی میان بلاروس و لهستان، معروف به مرز سبز، رها می‌کنند. با خشونتی عنان‌گسیخته آن‌ها را از زیر سیم‌خاردار به آن سوی مرز یعنی لهستانی که حاکمانش از جناح راست فاشیستی و مهاجرستیز هستند، روانه می‌کنند. اینک در لهستان هستند و این بار نوبت مرزبانان لهستانی است که در کلاس‌های ایدئولوژیک شست‌وشوی مغزی شده‌اند و این آورگان را «گلوله‌های زنده‌ای» می‌دانند که لوکاشنکوی «بی‌همه چیز» برای برهم زدن آرامش اروپا روانه کرده است. مرزبانان لهستانی آوارگان را سوار کامیون کرده و دوباره با خشونتی تمام‌عیار از زیر سیم‌های خاردار وارد مرز بلاروس می‌کنند. آوارگان توپ فوتبال شده‌اند: گاهی این سوی مرز گاهی آن سوی مرز. نه غذایی نه آبی نه سرپناهی و نه پزشکی. برخی از آن‌ها ماه‌ها در چنین شرایط وحشتناک در سرما، باتلاق، بی‌غذایی و خشونت بی‌رحمانه به سر می‌برند. این افراد، همان‌طور که فیلم تأکید می‌کند، صرفاً آماری در بازی‌های ژئوپلیتیکی قدرت‌ها نیستند. این‌ها انسان‌هایی ترسان و آسیب‌پذیر هستند که خود را همچون مهره‌هایی در وضعیتی غیرممکن می‌یابند: سه نسل از یک خانواده که از داعش در سوریه گریخته‌اند؛ زنی افغان، جدی و تحصیل‌کرده، که امید دارد به برادرش بپیوندد؛ سه نوجوان عاشق موسیقی از آفریقا؛ و زنی باردار که برای جان فرزند نازاده‌اش بیمناک است.

در سوی دیگر این شکاف، فعالانی لهستانی هستند مرکب از گروهی از انسان‌هایی متعهد که به درخواست‌های کمک پناهجویان درمانده پاسخ می‌دهند و به آن‌ها غذا، آب، لباس خشک، کمک‌های پزشکی و مشاوره حقوقی می‌رسانند. اما فقط همین. بااین‌حال، آن‌ها باید در مواجهه با پناهجویان قوانین را رعایت کنند، به‌ویژه در مورد پنهان‌کردن یا جابه‌جایی آن‌ها. نقض این مجموعه قوانین سختگیرانه خطر مواجهه با اتهامات قاچاق انسان را به همراه دارد. عده‌ای از این فعالان نمی‌خواهند قوانین را زیر پا گذارند اما برخی از آنها به این قوانین خودسرانه پشت پا می‌زنند و عملا درگیر انتقال پناهندگان به خود لهستان و احتمالا از آنجا به اروپا می‌شوند.

در تعریضی آشکار به معیارهای دوگانه‌ی حکومت‌های اروپایی فیلم با نمایش آوارگی اوکرایینی‌ها و ورود آنها به لهستان و استقبال همه‌جانبه‌ی مردم و دولت فقط در 6 ماه بعد به پایان می‌رسد.

در مصاحبه‌ای از کارگردان پرسیدند: «مشکلات در دنیای امروز کم نیستند. می‌خواستم بدانم به‌عنوان فیلم‌سازی که آثارش آشکارا سیاسی هستند، آیا باور دارید که سینما می‌تواند وضعیت سیاسی را تغییر دهد؟ـ او پاسخ می‌دهد: «نه. من باور ندارم که یک فیلم بتواند یک وضعیت دشوار و جهانی را تغییر دهد. اما می‌تواند حساسیت برخی از افراد را تغییر دهد، و هر فرد به‌تنهایی اهمیت دارد.» هولاند در پاسخ به این پرسش که به جوانان امروزی چه می‌گوید، کسانی که از آینده هراس دارند و می‌خواهند جایگزینی صلح‌آمیز و عادلانه بسازند گفت: «فکر می‌کنم پیش از هر چیز نباید ترس به دل راه دهند. ترس دلیل خوبی برای انجام هیچ کاری نیست.»




وفاداری به حقیقت یا وفاداری به واقعیت؟

آیا در جهانی سراسر متضاد و متناقض می‌توان دیدگاهی منسجم و بی‌تناقض داشت؟ دیدگاهی که درباره‌ی همه‌ی رخدادها و اتفاق‌هایی که در دنیای امروز رخ می‌دهد یک‌دست باشد و فکر و ایده‌ی منسجمی راهبر آن؟ این پرسش در دوران کنونی ما و با حوادث پیاپی در خاورمیانه‌ی ما اهمیت چشمگیری دارد.

آیزایا برلین در کتاب متفکران روس از جنبه‌ی دیگری این بحث را مطرح کرده. او معتقد است که «فرق بزرگی است از یک طرف میان کسانی که همه چیز را به یک بینش اصلی، یا یک دستگاه فکری کم و بیش منسجم و معین مربوط می‌سازند و برحسب مفاهیم آن می‌فهمند و احساس می‌کنند ــ یعنی یک اصل سازمان‌دهندی کلی که فقط بر حسب مفاهیم آن است که آنچه می‌کنند و می‌گویند معنی می‌دهد؛ و از طرف دیگر، کسانی که هدف‌های فراوانی را دنبال می‌کنند که غالباً با یکدیگر مربوط نیستند یا حتی با هم تناقض دارند ... و هیچ اصل معنوی... آن‌ها را به یکدیگر پیوند نمی‌دهد... به جوهر انواع فراوانی از تجارب و اشیاء به موجب ماهیت آن‌ها می‌چسبند، بی‌آن‌ که به طور هشیار یا ناهشیار بخواهند در بینش درونی واحدی که تغییرناپذیر و متناقض و حتی تعصب‌آمیز است آن‌ها را بگنجانند یا از آن بینش بیرون نگاه دارند.»

می‌توان از این نظر برلین شروع کرد و این پرسش را طرح کرد که آیا هماهنگی بین دیدگاه‌های فرد اصل اساسی انسجام فکری است؟ یعنی آیا وجود ناهمخوانی‌ها در دیدگاه‌های فرد باعث می‌شود ما همه‌ی این دیدگاه‌ها را رد کنیم؟ عقل‌ سلیم و منطق حکم می‌کند که با نگاهی واحد که از یک منبع منسجم فکری نشئت می‌گیرد به موضوع‌های پیرامون خود بنگریم، در غیر این صورت با پارادوکس غریبی روبرو می‌شویم. اما در حالی که واقعیت‌های متناقض داریم، آیا می‌توان با عقل سلیم، منطق واحد و نگاهی واحد همه این تناقض‌ها را در نظر گرفت و منسجم باقی ماند؟

ما در دنیای امروز دقیقا شاهد همین وضعیت هستیم. به نام واقعیت، یا تفسیر حقیقت، حقیقت‌های مرتبط با یک واقعه یا رخداد درون یک دیدگاه گرد آمده‌اند و به خورد ما داده می‌شود. اما آنگاه این مسئله مطرح می‌شود که این واقعیت‌های متناقض چگونه با حقیقت آشکار می‌توانند سازگار شوند، حقیقتی که انسان‌ها با گوشت و پوست و مرگ و زندگی و آوارگی خود شهادت می‌دهند؟ شاید گفته شود وقتی پرده‌ها فرو افتد و همه چیز عیان شود آنگاه آشکار می‌شود آنچه متناقض به نظر می‌رسید در واقع جلوه‌ی واحدی از یک چیز بود. شاید. شاید هم نه. اما در لحظه‌ی وقوع این رخدادها چگونه می‌توان تصمیم گرفت؟

بخش پررنگی از حاکمان دنیا از اسراییل دفاع می‌کند. اسراییل مردم فلسطین را قتل‌عام می‌کند و هم‌زمان از جنبش زن زندگی آزادی دفاع می‌کند. جمهوری اسلامی نیز ضمن سرکوب جنبش زن زندگی آزادی با اسراییل مخالف است و مدافع فلسطین. برای این دو دسته و مدافعان آن‌ها تناقضی رخ نداده. آن‌ها از «واقعیت‌» دفاع می‌کنند. اما از نظر ما چه؟ ترکیب این تناقض‌ها که واقعیت‌های موجود جهان کنونی ما را تشکیل می‌دهند گیج‌کننده است. اینکه اسراییل مردم فلسطین را قتل‌عام می‌کند یک حقیقت است. همان‌طور که این موضوع نیز حقیقت دارد که جمهوری اسلامی جنبش زن زندگی آزادی را سرکوب کرد. ولی این هم حقیقت دارد که اسراییل و جمهوری اسلامی دو دشمن غدار هم هستند.

ما «ناظران» گسترده‌ی جهان چگونه می‌توانیم همه‌ی این حقیقت‌ها را درون یک موضع منسجم بگنجانیم و از دیدگاهی دفاع کنیم که منسجم و بی‌تناقض باشد؟ پاسخ من این است: این امر شدنی نیست. ما ناگزیریم بنا به پای‌بندی به حقیقت مواضعی بگیریم که هر بار در این یا آن مورد با دو واقعیت گفته شده متضاد است. تنها به این طریق می‌شود پاسخ سوم شکل بگیرد و به واقعیت دیگری متضاد با آن دو واقعیت تبدیل شود.

Показано 20 последних публикаций.