آخر هفتهها هميشه به خونهي مشترك بكهيون و كيونگسو ميري. با همديگه براي عصرونه كيك درست ميكنيد. بكهيون هميشهي خدا به صورتِ كيونگسو خامه ميزنه. پسرِ كوچكتر غر ميزنه كه: چرا اينطور ميكني؟ و بكهيون جواب ميده “چون تو از تمومِ كيكهاي دنيا خومشزهتري!”
آخرِ هفتهها معمولاً اين كيونگسو ـه كه شام ميپزه. اون دستپختِ خيلي خوبي داره.
بعد از شام، شماها تا طلوعِ آفتاب با هم فيلم تماشا ميكنيد، در حالي كه كيونگسو توي آغوشِ بكهيون گوله شده، و پسرِ بزرگتر كيونگجاي كوچكـش رو نوازش ميكنه. محض رضاي خدا! اون دوتا خيلي رمانتيك ـن!
آخرِ هفتهها معمولاً اين كيونگسو ـه كه شام ميپزه. اون دستپختِ خيلي خوبي داره.
بعد از شام، شماها تا طلوعِ آفتاب با هم فيلم تماشا ميكنيد، در حالي كه كيونگسو توي آغوشِ بكهيون گوله شده، و پسرِ بزرگتر كيونگجاي كوچكـش رو نوازش ميكنه. محض رضاي خدا! اون دوتا خيلي رمانتيك ـن!