او با تمامِ جانی که در بدن داشت در تلاش بود تا چاله هایِ عمیقِ روحش را پر کند، میخواست حال خودش را بهتر کند ، دوست داشت انسانِ مفیدی باشد، بهترین باشد؛ او دائم در تلاش برای بلند شدن و فرار کردن از تالابی بود که هر روز بیشتر از روزِ قبل در آن فرو میرفت، اما مسئله این بود که او تمامِ تلاشش هم کم بود، هیچ روزنه ی امیدی در وجودش نبود.. تمامِ جوانه هایش خشک شده بودند، صبرِ نداشته اش تمام شده بود و مغزش مدام در حالِ جست و جو برای تمام کردنِ این زندگی بود؛ هر روز بیشتر در کنجِ دنج خود کز میکرد؛ او حتی نوازش کردنِ روحه خودش را هم بلد نبود، تصمیم گرفته بود خودش را هرطور که شده از این مخمصه خلاص کند اما راه و چگونگی اش را بلد نبود.. شاید او پا به جهان گذاشته بود تا فقط روحش را درحالی که درد هایش همچو مذاب بر آن میریختند تماشا کند و نتواند قدمی برای نجاتش بردارد. موضوع این نبود که او نمیخواست بهتر شود؛ او میخواست اما نمیشد.. هربار که میخواست تلاش کند چیزی ماننده ریسمان به دورِ پاهایش میپیچید و او را محکم تر از قبل به زمین می انداخت، طوری که حتی نفسانش به پایان میرسید و چشمانش رو به سیاهی میرفت اما هربار در لحظه ی آخر نوری به چشمانش میخورد و به او یادآوری میکرد هنوز جان دارد ، او فقط به اجبار نفس میکشید تنها چیزی که او را مجبور به ادامه ی حیات کرده بود، قولی بود که به زبان آورده بود، قولِ زنده ماندن و نجات یافتن. او ماندن بر سره قولش را قول داده بود.